حكايت ملاقات ابوعلی سينا با ابوسعيد ابوالخير:
«يک روز شيخ ابوسعيد قدساالله روحه العزيز در نشابور مجلس میگفت. خواجه بوعلی سينا از درِ خانقاه شيخ در آمد و ايشان هر دو پيش از اين يكديگر را نديده بودند؛ اگر چه ميان ايشان مكاتبه رفته بود. چون بوعلی از در آمد، شيخ روی به وی كرد و گفت: حكمتدانی آمد، خواجه بوعلی درآمد و بنشست شيخ به سر سخن رفت و مجلس تمام كرد و در خانه رفت. بوعلی در خانه شد و در خانه فراز كردند و با يكديگر سه شبانهروز به خلوت سخن گفتند كه كس ندانست… بعد سه شبانهروز، خواجه بوعلی سينا برفت.
شاگردان او سؤال كردند كه شيخ را چگونه يافتی؟ گفت: هر چه من میدانم، او میبيند و مريدان از شيخ سؤال كردند كه ای شيخ! بوعلی را چگونه يافتی؟ گفت: هر چه ما میبينيم او میداند».
(اسرارالتوحيد – محمد بن منور)
***********
یکی از ملوک خراسان محمود سبکتکین را به خواب چنان دید که جمله وجود او ریخته بود و خاک شده مگر چشمان او که همچنان در چشمخانه همی گردید نظر میکرد. سایر حکما از تأویل این فرو ماندند مگر درویشی که به جای آورد و گفت هنوز نگران است که ملکش با دگرانست.
بس نامور به زیر زمین دفن کردهاند کز هستیش به روی زمین بر نشان نماند
وان پیر لاشه را که سپردند زیر گل خاکش چنان بخورد کزو استخوان نماند
زنده است نام فرّخ نوشینروان به خیر گر چه بسی گذشت که نوشینروان نماند
خیری کن ای فلان و غنیمت شمار عمر زان پیشتر که بانگ بر آید فلان نماند
(گلستان شیخ اجل سعدی)
***********
هرچه به جماعت صوفيان رسد، جز حلال نيست:
حسن مؤدّب، خادم مخصوص شيخ ابوسعيد ابوالخير مىگويد: روزى شيخ به من گفت: پيش داروغهی شهر برو و بگو كه براى درويشان سفره اندازد.
من رفتم، امّا با خود مى گفتم: اين مرد، ستمكارترين مردمِ نيشابور و سخت منكرِ صوفيان است، اين چگونه خواهد بود؟
به هر حال نزد او رفتم، داشت جوانى را با چوب مىزد و مردمان بيكار به آنها نگاه مىكردند. در آن حال چشمش به من افتاد و گفت: آن صوفى اينجا چه مىكند؟
يكى آمد و من را پيش داروغه برد. به او گفتم: شيخ سلام مىرساند و مىگويد كه تو بايد سفرهاى براى صوفيان بيندازى.
او در حالى كه تمسخر مىكرد، كيسهاى نقره پيش من انداخت و گفت: شيخت مىخواهد سفره را با پول حرام بيندازد، به او بگو كه اين پول را به زخمِ چوب از اين مرد گرفتهام.
من آن كيسه پول را نزد شيخ آوردم، او گفت: برو گوشت و لوازم سفره را آماده كن. من چنين كردم. سفرهی غذا مهيّا شد، شيخ خورد و جماعت نيز به انكار خوردند.
ديگر روز، شيخ مجلس مىگفت كه همان جوان به خدمتش آمد و در حالى كه مىگريست، گفت: اى شيخ، توبه كردم. من به شما خيانت كردم و چوب آن را خوردم. سپس كيسهاى نقره پيش شيخ گذاشت.
شيخ گفت: چه خيانتى كردى؟
جوان گفت: پدرم وصيت كرده بود كه بعد از وفاتش دو كيسه نقره نزد شما بياورم تا صرف درويشان كنيد، امّا شيطان وسوسه كرد كه خودم آن كيسه را خرج كنم، تا اينكه پاسبان به تهمتى مرا گرفت و چوب زد و كيسهی نقره را به زور گرفت.
اكنون تنها اين كيسه مانده كه به شما بدهم.
شيخ گفت: اى جوانمرد، دل مشغول مدار كه آن كيسه نيز به ما رسيد. بعد از آن رو به جمع كرد و گفت: هر چه به اين جماعت رسد، جز حلال نيست.
خبر به آن پاسبان بردند، پيش شيخ آمد و توبه كرد و ترک ستم نمود و معتقد شيخ شد.
(داستانها و پيامهاى اسرارالتوحيد)
***********
آنجا كه از تو چيزى باقى نباشد، همه بهشت است:
خواجه عبدالكريم، خادم خاصّ شيخ ابوسعيد ابوالخير مىگويد: كودک بودم كه پدرم مرا نزد شيخ به خدمت آورد. وقتى پدرم بازگشت، شيخ به من گفت: زير رواقِ* خانقاه، خاشاكى افتاده است، آن را بردار و بياور. من رفتم و آوردم.
شيخ گفت: در زبان شما به اين چه مىگويند؟
گفتم: خاشاک.
شيخ گفت: بدان كه دنيا و آخرت، خاشاک اين راه است كه تا آنها را از راه برندارى، به مقصود نمىرسى. سپس گفت: هرچه براى خداى نباشد، چيزى نيست و هركه براى خداى نباشد، كسى نيست؛ آنجا كه تويىِ تو باقى است، همه دوزخ است و آنجا كه از تو چيزى باقى نباشد، همه بهشت است.
*رواق: سقفى كه در مقدم(جلوى) خانه سازند.
(داستانها و پيامهاى اسرارالتوحيد)
***********
خواب و بيدارى:
پيامبر(ص) فرمود: «مردمان همه در خوابند و چون بميرند بيدار شوند». اين خوابرفتگان آنچه از پدران يافتهاند دين پندارند، غافل از آنكه نيستى از همه هستها، بيدارى و دين يافتن است.
خلق عالم همه به خواب دَرند همه در عالم خراب دَرند
آن هوايى كه پيش از اين باشد رسم و عادت بود، نه دين باشد
دين و دولت درِ عَدم زدن است كم شدن از براى كم زدن است
جهد كن تا ز نيست هست شوى وز شراب خداى مست شوى
شاد از او باش و زيرک از دينش تا بيابى رضا و تمكينش
توضيح: سنايى در گفتهی پيشين، نيست شدن(فنا) را غايت سلوک دانسته و در اينجا هست شدنِ پس از نيستى(بقاء بعد از فنا) را كه هستى شادمانه و مقام رضا و خوشنودى است، جايگزين آن مى كند.
(داستانها و پيامهاى حكيم سنايى در حديقةالحقيقه)
***********
نكوهش دنيا و لزوم ترک آن:
جز ابلهان كسى به دنيا علاقهمند نمىشود، زيرا مىبيند كه دنيا قاتل پدر و مادر و اجداد او بوده است. دنيا اژدهايى است سيرىناپذير؛ عروس هزار داماد، مُردارى كه سگان بر سر آن عوعو مىكنند.
شُرب او شر دهد، خورَش خوارى سيم او سم دهد، زَرش زارى
جام زرّين و دست پر زنگار واندر آن جام زهر جان اوبار*
هركه از خدا دنيا جويد، او را از عقبى(آخرت) بهره نبود. هر كه آخرتجو باشد دنيا نيز آيد و هر كه دعوى دوستى كند، از هر دو بىنياز گردد.
پس به جهان و جامه و لقمه مغرور نبايد شد كه بهترين جامهها برهنگى است، بهترين زيورها خرد و تقواست و بهترين زينت، جمال دين است، و در پى مردم دويدن و از آنان انتظار بخشش داشتن، نهايت فرومايگى است.
*جان اوبار: جانستان.
(داستانها و پيامهاى حكيم سنايى در حديقةالحقيقه)