ماجراى مرد نحوى و كشتيبان:
مردى كه در علم نحو تخصص داشت در كشتى نشسته بود. او كه همواره به علم صرف و نحو به خود مىباليد براى خودنمايى يا تحقير كشتيبان بدو رو كرد و گفت:
گفت هيچ از نحو خواندى؟ گفت: لا گفت: نيم عمر تو شد بر فنا
كشتيبان از اين سخن دلشكسته شد ولى خاموش ماند تا اينكه اتفاقاً باد، كشتى را به گردابى افكند، در اين موقع رو به نحوى كرد و گفت:
هيچ دانى آشنا كردن بگو گفت: نى از من تو سبّاحى مجو
گفت: كل عمرت اى نحوى فناست زانكه كشتى غرق در گردابهاست
اين نحوى، سباحى(شناگرى) نمىدانست پس جز هلاكت چارهاى نداشت.
محو مىبايد نه نحو اينجا بدان گر تو محوى بى خطر در آب ران
آب دريا مرده را بر سر نهد ور بود زنده ز دريا كى رهد
چون بمُردى تو ز اوصاف بشر بحر، اسرارت نهد بر فرق سر
دليل آن هم معلوم است، آنكه خود را با دانشها يا صفتهاى غرورآميز بشرى كرده از حقيقت الهى خود دور افتاده و حوض وجودش پر از لجن شده است لاجرم آب حيات طيّبهٔ الهى در آن وارد نمىشود. اما هر كه سبوى خود را از دجله علم خدا پر كند پر گوهرش يابد.
(داستانها و پيامهاى مثنوى)
***********
قصهٔ آن كس كه دَرِ يارى بكوفت:
آن يكى آمد دَرِ يارى بزد گفت يارش كيستى اى معتمد
گفت من، گفتش برو هنگام نيست بر چنين خوانى مقام خام نيست
عاشقى دَرِ خانهٔ معشوق را زد تا وارد شود، معشوق پرسيد كيست گفت من، معشوق در نگشود و گفت دو “من” را در يک خانه جاى نيست، خام بايد تا پخته گردد، “من” بايد بميرد تا “تو” باقى بماند.
عاشق بيچاره از در رفت و يک سال هجران و رياضت را تحمّل كرد تا آنجا كه از خود فنا شد آنگاه بر در آمد.
حلقه زد بر در به صد ترس و ادب تا بنجْهد بى ادب لفظى ز لب
بانگ زد يارش كه بر در كيست آن گفت بر در هم تويى اى دلستان
گفت اكنون چون منى اى من در آ نيست گنجايى دو من در يک سرا
معشوق كه ديد عاشق از خود فنا شده است او را اذن ورود داد، همين گونه است كه اولياى خدا كه نمايندهٔ خدايند و خدايى عمل مىكنند خامان را كه هنوز منِ آنها باقى است و بدان غرّهاند به اندرون خويش راه نمىدهند.
(داستانها و پيامهاى مثنوى)
***********
دشوارترين دام شيطان:
ابليس پس از رانده شدن از درگاه حق فرياد سر مىدهد؛ تو خود مرا گول زدى كه بنگرى آيا سجدهٔ آدم مىكنم. اگر سجده كردم بگويى چرا در برابر غير من سر فرود آوردى و اكنون كه نكردم مرا ملعون و نفرينشده نمودى! پس بگذار من هم بر ديگران دام نهم تا به تو ثابت شود كه اكثر انسانها در آزمايش، چون من مردود مىشوند و سپس شكست خورده و رانده مىشوند. به عزّت تو كه همه را فريب مىدهم، جز آن بندگان تو كه مُخْلَص شده باشند.
– خداى تعالىٰ: تا روز قيامت مهلت دارى هر چه خواهى كن. بندگان مرا آزمايش كن.
– ابليس: دامها را در اختيار من گذار تا با آن آزمايش كنم.
– خداى تعالىٰ: طلا، نقره، گلهٔ اسب، مركب.
– ابليس: سپاسگزارم. امّا باز هم كم است.
– خداى تعالىٰ: دام جواهرات را هم بر آن افزون مىكنم.
– ابليس: سپاسگزارم. باز هم بيشتر.
– خداى تعالىٰ: غذاهاى چرب و شيرين، نوشيدنیهاى خوشمزه، جامههاى گرانقيمت.
– ابليس: سپاسگزارم. باز هم بيشتر. چون عاشقان تو اين دامها را پاره مىكنند.
– خداى تعالىٰ: شراب و ساز و آوازهاى شهوتآلود.
– ابليس: خيلى خوب است امّا دامى مىخواهم كه سختترين مؤمنان را هم در آن اندازم.
– خداى تعالىٰ: زيبايى زنان و شهوات جنسى!
– ابليس: شروع مىكند به بشكن زدن و رقصيدن. از اين بهتر نمىشه، از اين بهتر نمىشه.
آرى شهوت باعث خاموش كردن چراغ نهان و موجب مرگ شادمانى درون است.
اين خود آثار غم و پژمردگيست
هر يكى زينها رسول مُردگيست
(داستانها و پيامهاى مثنوى)