Search
Close this search box.

چهل شب با مولانا (شب ششم)

chehel shab06جز او به هیچ احدی روی نیاز و تمنا ندارم که سلسله‌پرست نِیَم و درویشی را ولی‌پرستی می‌دانم! در قاب عکس یکی از اقطاب که به زهر مسمومش کرده بودند بیابانی دیدم و در آن بیابان، راهی بس طولانی. به آن راه شدم و خود را با قافله‌ای یافتم. می‌رفتیم تا جماعتی را دیدیم. از نامِ ولی و اذن او برای طولانی کردنِ صفِ نانِ احترام مریدان به خویش بهره می‌گیرند و درویشان را به چنان ظلالتی می‌اندازند که آدمی می‌ترسد از آن که دست درویشان بر قدرت اگر فایق آید، مبادا که خون خلق را در شیشه کنند و آن کنند که صوفیه‌ی لاقیدِ آداب‌پرست صفویه با خلق خدا کردند.

chehel shab06
بشنوید ای دوستان این داستان                           خود حقیقت نقد حال ماست آن

 شب ششم:

درویش را در جان و روان ولوله افتاده بود از آن پرده‌ها که مولانا از برابر چشمان وی برداشته بود. در این معنا که «درویشیِ آیینی» چیست؟ بسیار اندیشه می‌کرد تا مولانا شرابه خیال به دو دست بگشود و بر درویش ظاهر شد. درویش در اضطرار بود تا چگونه درون مشوش خویش را که از پرسشی سوزنده می‌گداخت عیان کند. حیران می‌بود که دهان اگر بگشاید، شعله‌ی آتش درونش لهیب کشد. میان سؤال و علم نسبتی یافته بود و سؤال را از علم برخاسته می‌دانست: «آخر چون است که گفته‌اند «التصوف کلهم آداب!» اما مولانا مرا از درویشیِ آیینی تحذیر می‌دهد؟!»

مولانا را گفت: سخن گفتن پیش خالقان سخن بی‌ادبی‌ست اما معذورم از گفتن این که زبان، نماینده‌ی اندیشه است و اندیشه است که زبان را تعین می‌بخشد. که کلمه از فکر می‌آید نه از فرهنگ‌نامه، همچنان که ظرف را مظروف معین می‌کند و مظروف را خواسته‌ی میهمان. اگر میهمان از من طلب آب کند، آب در بشقاب نمی‌توانم کرد، زیرا آب با خود پیاله می‌آورد و پیاله نشانه‌ی آب است. میهمان تنها آب طلبیده است و من ناگزیرم از آوردن پیاله هم! میهمانی چون شما وقتی از فقیری کمینه چون من طلب اندیشه می‌کند در چیستی درویشی، من ناگزیرم از آوردن ظرفی برای این اندیشه که مظروف و منظور حضرت توست!.

از دوش که خیال مرا با «درویشیِ آیینی» و «درویشی‌پرستی» خارخار کرده‌اید، چون مِی که در خمره بجوشد این سؤال پیوسته در من است که آیا من تا اینک بت می‌پرستیده‌ام یا خدا؟ آیا من در طریق بت‌پرستانم و به آداب خو کرده‌ام، چندان که بت‌پرستان در پرستش بت رسم و آیین به جا می‌آرند، یا خدا می‌پرستیده‌ام؟ 

تا حالی دیگر یابم و از خستگی بزدایم به مجلس درویشان شدم. مولایم در میانه نشسته بود اما درویشان چشم بر او بسته بودند و به ظاهر به ذکر و فکر مشغول بودند. مولایم کلامی می‌گفت و درویشان بیش از آن که در کلام او اندیشه کنند، صیحه می‌کشیدند و های و هوی می‌کردند، چندان که صدای وی را نمی‌توانستم شنید. فاش و عیان فرمود: «اگر مصلحت می‌دانید ساکت باشید»! اما قال و قیل درویشان که به خیال خود جذبه‌اش می‌دانند، راه سخن بر او می‌بست. با خود گفتم میان درویشان و بت‌پرستان که کندر می‌سوزانند در اطراف بت و بخور در مجلس می‌پراکنند، چه فرقی‌ست؟ میان ورد خواندن بت‌پرستان و این گونه ذکر گفتن درویشان چه تفاوت است؟ اگر درویشی به این مراسم باشد، گفتم زنهار تا هر که از این در به مجلس آمد می‌تواند چشم فرو بندد و خود را ذاکر نشان دهد. می‌تواند سر و شانه بلرزاند و جذبه‌اش بنامد. می‌تواند چای را با چشم بسته بنوشد تا درویش دیگرش بگوید: «آه این فقیر تا چه پایه در بحر خدای مغروق است که حتی چای نیز بی ذکر نمی‌تواند نوشید»!. آخر مسمای ذکر، صورت “ولی”ست و ذکری که مذکور را به یاد تو نیارد چگونه می‌تواند ذکر باشد؟ “ولی” در برابر تو نشسته است، تو به نام ذکر و فکر چشم بر او می‌بندی تا چه ببینی؟! با خود گفتم کاش چشم درویشان تنها در همین ساعت بسته بود، اما افسوس که ایشان چشم بر زمانه بسته‌اند، که چشم بر حقایق بسته‌اند، که چشم بر میل “ولی” بسته‌اند، که چشم بر عقل خود بسته‌اند و مهار خرد را به تاریکی پشت پلک‌هایشان حواله کرده‌اند. به رأی‌العین می‌دیدم که این جماعت مقلدِ آن آدابند که بدیشان میراث رسیده است. می دیدم ظرف از مظروف خالی کرده‌اند و ظرف می‌پرستند.

بالای درگاه، آنجا که ولیّ خدا می‌نشیند، شمایل بزرگان درگذشته را می‌دیدم و حسرت می‌بردم که آه از ما جماعت درویش که دلخوشیم به وهم خویشتن از درویشی. در شمایل اقطاب نظر می‌کردم و می‌اندیشیدم که همه‌ی ایشان را تیغ جهل ما و غفلت ما به کشتن داد و شهید بی‌خردیِ ما شدند. میانِ مولایم و آن شمایل اشتراکی می‌دیدم و آن این بود که گرد ایشان را مریدان جاهل انباشته‌اند. که ولی از پس ولی درگذشت و شهید گشت و ما بدین خیال که موسی نشد عیسا هست و عیسا نشد، محمد هست، اولیای وقت را تنها گذاشتیم و سلسله را چسبیدیم. دل به سلسله مویی که از سر بریده‌ی دوست برداشته بودند خوش داشتیم و ته‌مانده‌ی شرف و غیرت را قی کردیم تا مهار قافله‌ای را به دست گیریم که بار شترانش سرهای بریده‌ی اولیای خدا بود.

در قاب عکس یکی از اقطاب که به زهر مسمومش کرده بودند، بیابانی دیدم و در آن بیابان، راهی بس طولانی. به آن راه شدم و خود را با قافله‌ای یافتم. می‌رفتیم تا جماعتی را دیدیم. از ایشان پرسیدم این راه به کجا می‌شود؟ گفتند: تاریخ! و گفتند: شما که‌اید؟ گفتم درویشانیم! گفتند کجا می‌شوید؟ گفتم کعبه! گفتند بار شما چیست؟ گفتیم ابدان شریف اولیای خدا که تیغ جهل ما ایشان را بکشت. گفتند: پدران‌مان ما را گفته بودند به روزگار شما جماعتی از درویشان می‌آیند که بار ایشان سر بریده‌ی خداست! بر خود لرزیدم و از خیال درآمدم.

گریه راه دیدن را بر درویش ببست و او سکوت کرد.

مولانا او را گفت: از چه اشک می‌ریزی؟

درویش گفت: شرف‌المکان بالمکین! از خانقاه بی “خان” چه فایده می‌رسد آخر؟ بر خود نهیب می‌زدم که معاذالله آیا خیال ما از سلسله این است که این قطب نشد، قطب دیگر!؟ سلسله را در عبا می‌بینند و این عبا بر هر دوش که افتاد، افتاد؟! جانِ درویشی را رها کرده‌اند، نانِ درویشی را چسبیده‌اند و سلسله‌نگه‌دار شده‌اند تا درویشان را به ابلیس نان بفریبند و از فرشته‌ی جان دور نگه دارند. با گستاخی در حضور ولیِ زنده، تعریف از دورانِ اولیای سابق می‌کنند و می‌گویند آن دوران دیگر تکرار نخواهد شد! و نمی‌گویند که در آن دوران هم، همین را می‌گفتید! خورشیدِ تابنده‌ی ولی را در ظلمت وهم خویش پنهان می‌کنند تا ستاره‌های احقر سوسو زن خودشان به چشم آید. از نامِ ولی و اذن او برای طولانی کردنِ صفِ نانِ احترام مریدان به خویش بهره می‌گیرند و درویشان را به چنان ضلالتی می‌اندازند که آدمی می‌ترسد از آن که دست درویشان بر قدرت اگر فایق آید، مبادا که خون خلق را در شیشه کنند و آن کنند که صوفیه‌ی لاقیدِ آداب‌پرست صفویه با خلق خدا کردند.

کافی‌ست تا سایه‌ی موسا را علیه‌السلام دور ببینند، یک‌شبه گوساله‌پرست شوند و آنگاه که موسی از کوه تنهایی خویش فرود آمد، به شاخِ گاوِ سامری او را بر صلیب تحجر و کج‌فهمی خویش به قناره کشند. کاشکی سامری چون عهد موسی یکی می‌بود، اما وااسفا که امروز عده سامریان کم نیست. کاشکی ما درویشان جای زنگار از آینه برداشتن، زنگار بی‌خردی را از خویش می‌زدودیم، نه مثل امروز که تا خرخره در باتلاق وحشت دست و پا می‌زنیم و چندان که از گزمه‌گان می‌ترسیم، از خدا وحشت نداریم.

وقتی در طریقت، آیین درویشی، جای “ولی” را و آداب و سنت‌های درویشی جای اراده و میل “ولی” را و راه و مسیر، جای مقصد را و پرستشِ اسم جای پرستش مسمی را می‌گیرد، والله که چنین طریقتی از بت‌پرستی خطرناک‌تر است. طریقت‌پرستان متعصب و متحجر، خود را بر طریق حق و دیگران را به راه باطل می‌دانند و به حق که گمراه‌ترین و راه‌بُرترین خلایق، پرستندگان آیینِ درویشی‌اند. 
اینان با تاریخ، با رسوم و عادت‌ها و سخنان گذشتگان و کلام این و آن که علمش می‌خوانند و با توهّماتی که حالش می‌نامند، در میان درویشان شکلی از درویشی را ترویج و تبلیغ می‌کنند که کاش دست‌کم با نظر “ولیّ” وقت متفاوت می‌بود، اما افسوس که در ضدیت و حتی دشمنی با اوست!

این مرده‌ستایانِ کهنه‌پرست از هر چه نو و تازه باشد می‌ترسند، مبادا خدشه‌ای بر باورهایشان وارد شود. مصلحت‌اندیشی را تا غایت جبن و خواری درنوشته‌اند به این خیال باطل که سلسله را نگه دارند، و سلسله‌شان چیزی نیست جز همان باورها و آیین‌های موروثی که بر اصل درویشی تحمیل می‌کنند! این قوم لایعقل در خلوت با اغیار می‌نشینند و در باب مصلحت یار! با آنها مشورت می‌کنند و البته یارشان چیزی جز سلسله‌شان نیست!

متصل در هر مجلس و هر جمعی تکرار می‌کنند که اساس درویشی اطاعت امر است اما این حقیقت را مکتوم می‌کنند که مرادشان از اطاعت امر، اطاعت امر خودشان است نه امر “ولیّ” خدا. تفسیر و باور ایشان از سیر و سلوک، خلاف روش تربیت سالکین توسط “ولیّ” وقت است. تقدس‌گرایی را در درویشی باب می‌کنند تا حب جاه خود را ارضا نمایند و چنان در درویشیِ آیینی قداست پیدا می‌کنند که درویشان ایشان را همتراز ولیّ خدا می‌پندارند. اینان با تشبث به همین قداست خودساخته، سالک را چنان از تعقل دور می‌کنند که دائم در انتظار معجزه و کرامت باشد، تا بدان پایه که “ولیّ” خدا را با رمّال و دعانویس اشتباه گیرد. اینان معین می‌کنند که سالکین باید چه درکی از اوامر و نواهی “ولیّ” وقت داشته باشند و در شبه‌درویشی خودساخته‌شان انتقاد و اعتراض جایی ندارد و حتی اگر “ولیّ” خدا نظری خلاف نظر گذشتگان داشت، برآشفته می‌شوند و خرده می‌گیرند که چرا سنت‌شکنی کرده است. در شبه‌درویشی ایشان عقلانیت در سالک می‌خشکد و تدبر، گناه کبیره محسوب می‌شود.

در گذشته‌های دور و نزدیک نظر کردم دیدم که همیشه شبه‌درویشی زهر مهلک مکتب درویشی و زنجیری محکم بر دست و پای اولیای خدا در انجام مأموریت و تحقق آرزوهایشان است. وارثان شبه‌درویشی همیشه موجب انشقاقی پیدا و پنهان در درویشی بوده‌اند زیرا خود را در فهم معارف الهی بالاتر از “ولیّ” خدا می‌دانسته‌اند. گاه حب جاه آشکارا فرقه‌سازشان کرده است و گاه در نهان مدعی بوده وبا تشویق اغیار! درویشان را به متابعت خویش خوانده و از گِرد “ولیّ” زمان پراکنده ساخته‌اند.

بزرگمردی فرموده است که: «صوفی موحد است موحد غیر مُحّدد است، مذهب در حد است و او رو به بی‌حد است:

شیوه‌ی صوفی چه باشد نیستی                          چند تو بر هستی خود ایستی

 پس در مذهب نباشد.»

دیدم که این طریقت‌پرستان در تقابل با “ولی” خدا محدّداند و برای هرچیزی حدی معین کرده‌اند و مذهب‌ساز شده‌اند و مانع سلوک و رشد معنوی سلاک‌اند. هر زمانی که اینان نبوده‌اند مکتب درویشی در اعتلا و شکوفایی بوده و “ولی” آن زمان بسیاری چون عطار و سنایی پروریده است. 

اینان می‌گویند «التصوف کلهم آداب!» اما ادب را به معنی روش می‌گیرند و روش را همان چیزی می‌دانند که یا در کتاب خوانده‌اند و یا در تصوراتشان است، نه آن روشی که مولایشان می‌گوید و آداب را همان چیزی می‌دانند که به طبعشان خوش آمده است نه آن چیزی که مقبول “ولیّ” وقت است. به زبان می‌گویند نسبت ما با “ولی” چون مرده در کفِ غسال است! اما کدامین مرده آن هم تا بدین پایه گرفتار عُجب و غرور و تکبر و منیت و خودخواهی‌ست؟ کدامین مرده جعل کلام “ولیّ” خدا می‌کند و بیان او را تفسیر به رأی می‌کند و کراراً بر او دروغ می‌بندد؟ کدام مرده است که مزد خدمت بخواهد؟ و کدامین مرده از غسال طلب ارث و میراث می‌کند؟!

مولانا گفت: ای درویش! آیا این سخنان را برای درویشانِ دیگر بازگو کرده‌ای؟

درویش گفت: بله! به کرات و به زبان‌ها و داستان‌های مختلف.

مولانا گفت: ایشان چه گفتند؟

درویش گفت: از آن روز که به امر مولایم بر من ظاهر شدید و پرده از برابر چشمانم برداشتید، مولایم را به گونه‌ای دیگر می‌بینم و سخنان او را به وجهی دیگر می‌شنوم. مرا به گفت و قضاوتِ درویشان کاری نیست و ایشان هر چه بگویند مرا باکی نیست. من از مولایم می‌گویم و جز او به هیچ احدی روی نیاز و تمنا ندارم که سلسله‌پرست نِیَم، و درویشی را ولی‌پرستی می‌دانم!

لبان مولانا به لبخندی مترنم شد و گفت: این تنهایی و غربت تو را مبارک باد!

موسیِ جان سینه را سینا کند                                                طوطیان کور را بینا کند

خسروِ شیرینِ جان نوبت زده‌ست                                لاجرم در شهر قند ارزان شده‌ست

یوسفان غیب لشکر می‌کشند                                          تنگ‌های قند و شکر می‌کشند

اشتران مصر را رو سوی ما                                          بشنوید ای طوطیان بانگ درا

شهر ما فردا پر از شکر شود                                       شکر ارزان است ارزان‌تر شود

در شکر غلطید ای حلواییان                                         همچو طوطی کوری صفراییان

نی شکر کوبید کار این است و بس             جان برافشانید یار این است و بس

ادامه دارد…

نویسنده: حمیدرضا مرادی
ویراستار: علیرضا روشن