پروفسور فضلالله رضا ـ كانادا
آن كس است، اهل بشارت، كه اشارت داند نكتهها هست بسی، محرم اسرار كجاست؟
(حافظ)
مولانا جلالالدين محمد بلخی رومی، در رده ژرفبينترين شاعران جهان است. بيشتر سخنانش پيچيده و فلسفی است. كتاب مثنوی او در پهناوری اشارات و گسترش معانی همتا ندارد. در داستانهای مثنوی، اين كه دو بيگانه كی و كجا به چه زبان مكالمه میكنند، مطرح نيست؛ او كليات را میشكافد، به جزئيات توجه ندارد، از اشارات میبايد به بشارات رسيد.
***
در زمان خلافت عمر خطاب، آنگاه كه دولت اسلامی بيشتر استقرار میيافت، سفيری از كشور همسايه (روم) به مركز خلافت میفرستند كه با خليفه گفتگو كند. در آن زمانها معمول بود كه كشور ميزبان مهمانسرايی را در نزديكی قصر رئيس دولت در اختيار سفير بگذارد كه اسب و رخت و همراهانش در آن به استراحت بپردازند. چنين خبری به سفير روم نرسيده بود. او وقتی كه به دارالخلافه میرسد، ناگزير پس از مردم كوچه و بازار نشانی جايگاه يا قصر خليفه را جويا میشود كه در آن نزديكی جايی برای اقامت خود و همراهانش تهيه ببيند. مردم به سفير تازهوارد كه با تشريفات مجلل جهان قديم مأنوس بود، میگويند خليفه ما عريض و طويل قصر ندارد، جانش قصر اوست:
گفت كو قصر خليفه ای حشم / تا من اسب و رخت را آنجا كشم (بيت۱۳۹۱)
قوم گفتندش كه او را قصر نيست / مر عمر را قصر، جان روشنی است (۱۳۹۳)
گرچه از ميری ورا آوازهایست / همچو درويشان مر او كازهای است (۱۳۹۳)
هر كه را هست از هوسها، جان پاک / زود بيند حضرت و ايوان پاک (۱۳۹۶)
چون محمد پاک شد زين نار و دود / هر كجا رو كرد، وجهالله بود (۱۳۹۷)
آدمی ديدهست و باقی پوست است / ديد آن است آن كه ديد دوست است (۱۴۰۶)
چون رسول روم اين الفاظ تر / در سماع آورد شد مشتاقتر (۱۴۰۸)
ديد اعرابی زنی او را دخيل / گفت عمّر نک به زير آن نخيل (۱۴۱۳)
زير خرمابن ز خلقان او جدا / زير سايه خفته بين سايهی خدا (۱۴۱۴)
مردم به سفير ميگويند: خليفه الان در فلان محل در سايه درخت خرمايی آرميده است. سفير مشتاق ديدار میشود و به جايی كه به او نشانی دادند، میرود و میبيند كه خليفه مسلمانان در سايه درختی بیمحافظ و پاسبان و نگهبان خوابيده است. از مشاهده خليفه بیسلاح و بینگهبان در برابر سفير مسلح، لرزشی بر اندام سفير میافتد كه نشانه چيرگی سادگی و صداقت خليفه بر سطوت و جلال سفير است؛ به قول اقبال لاهوری شكوه ابرقدرتی فقر اسلامی را بر جاه و جلال و قدرت صوری متجلی میكند:
آن فقر كه بیتيغی صد كشور دل گيرد / از شوكت دارا بهْ، از فرّ فريدون به
در صحنهای كه مولانا نقاشی ميكند، سفيری پاكدل هنوز در برابر مرد خوابيده پرهيبتی ايستاده است. ديدار خليفه پرهيبت تحولی در دل سفير القاء میكند. سفير با خود میگويد: «عجبا! من در عمرم نبردها كردهام؛ از شهان و پهلوانان نترسيدهام. از اين روی مرا به مقام سفارت ارتقاء دادند كه در برابر رزمندگان بيمی نداشتم. اكنون در برابر اين مرد خفته بیسلاح چرا هفت اندامم به لرزه در افتاده است؟!»
بس كه خوردم، بس زدم زخم گران / دل قویتر بودهام از ديگران (۱۴۲۲)
بیسلاح اين مرد خفته بر زمين / من به هفتاندام لرزان، چيست اين؟ (۱۴۲۳)
هيبت حق است اين، از خلق نيست / هيبت اين مرد صاحب دلق نيست (۱۴۲۴)
اندر اين فكرت به حرمت دست بست / بعد يک ساعت عمر از خواب جست (۱۴۲۶)
تجلی اينگونه تحولها از شاهكارهای مولاناست كه قدرت و شكوه اعتقادات ژرف را بر زور و سلاح و صور عاريتی چيره میكند.
آمد او آنجا و از دور ايستاد / مر عمر را ديد و در لرز اوفتاد (۱۴۱۵)
مهر و هيبت هست ضد همدگر / اين دو ضد را ديد جمع اندر جگر (۱۴۱۶)
جان رسول پذيرای سخنهای ژرف پاک بود و زود عظمت فكری مسلمين را دريافت. خليفه مسلمين هم زود سفير را شناخت و او را آهسته آهسته از عرصه نگاه و سخن ساده به ميدان اعتقادات والای آدمی كشاند:
كرد خدمت مر عمر را و سلام / گفت پيغمبر: سلام، آنگه كلام (۱۴۲۷)
پس عليكش گفت، او را پيش خواند / ايمنش كرد و به پيش خود نشاند (۱۴۲۸)
آن دل از جا رفته را دلشاد كرد / خاطر ويرانْش را آباد كرد (۱۴۳۲)
بعد از آن گفتش سخنهای دقيق / وز صفات پاک حق هم الرفيق (۱۴۳۳)
چون عمر اغيار او را يار يافت / جان او را طالب اسرار يافت (۱۴۴۳)
ديد آن مرشد كه او ارشاد داشت / تخم پاک اندر زمين پاک كاشت (۱۴۴۳)
سفير پرسشهای فلسفی نغزی میكند و پاسخهای شايسته را پذيرا میشود.
بحث فلسفی خليفه و سفير
سليقه مولانا چنان است كه در اين داستان نيز زود به بحث لفظی فلسفی گرايش پيدا میكند كه بحثی تخصصی است و با جوّ فرهنگی نوشتار اين بنده ناچيز فاصله دارد. درونمايه پرسش سفير به بحث «جبر و اختيار» فلاسفه نزديک است. تفسير و معانی بعضی الفاظ به شرح بيشتر نياز دارد؛ مانند: جان، روح، وحی، جبر و اختيار، بالا و زمين، تردد، عقل و نور. سفير میپرسد:
مرد گفتش كای اميرالمؤمنين / جان ز بالا چون درآمد در زمين؟ (۱۴۴۶)
اين ابيات اديبانه مثنوی با بحثهای مولانا نزديكی دارند:
جبر را ايشان شناسند ای پسر / كه خدا بگشادشان دل در بصر (۱۴۶۶)
اختيار و جبر ايشان ديگر است / قطرهها اندر صدفها گوهر است (۱۴۶۸)
اختيار و جبر در تو بُد خيال / چون در ايشان رخت شد نور حلال (۱۴۷۳)
گوشت پارهی آدمی با عقل و جان / میشكاند كوه را با بحر و كان (۱۴۷۷)
زور جانی كوه كن شقّ حجر / زورِ جانِ جان در «انشقّ القمر» (۱۴۷۸)
گر گشايد دل سر انبان راز / جان به سوی عرش سازد تركتاز (۱۴۷۹)
يک گرفتاری ديگر نيز نگارنده را از ورود به بحثهای فلسفی اهل ادب بازمیدارد كه گاه ضد او رايگان میانگارند؛ مثلاً لزرش اختياری و لرزش غيرارادی را ـ كاری كه در رياضيات و علوم استدلالی سابقه ندارد. البته در اعمال هر دانشی میبايد قواعد همان دانش را مرعی داشت.
يک مثال ای دل پس فرقی بيار / تا بدانی جبر را از اختيار (۱۴۹۶)
دست كان لرزان بود از ارتعاش / وانكه دستی را تو لرزانی ز جاش (۱۴۹۷)
هر دو جنبش آفريدهی حقشناس / ليک نتوان كرد اين با آن قياس (۱۴۹۸)
زان پشيمانی كه لرزانيدیاش / مرتعش را كی پشيمان ديدیاش؟ (۱۴۹۹)
در علوم استدلالی جديد معمول نيست كه پس از طرح مسئلهای، عوامل ناشناس جديد را در صورت مسئله عنوان كنند يا وارد نمايند؛ چنانكه در علوم پزشكی و روانشناسی رواج دارد.
گفت تو بحث شگرفی میكنی / معنيی را بندِ حرفی میكنی (۱۵۱۷)
حبس كردی معنی آزاد را / بند حرفی كردهای تو باد را (۱۵۱۸)
منبع: روزنامه اطلاعات