بشنوید ای دوستان این داستان خود حقیقت نقد حال ماست آن
***
دهمین شب
درویش کلام شمس را مکرر زمزمه میکرد که: «هر فسادی که در عالم افتاد از اين افتاد که: يکی، يکی را معتقد شد به تقليد! يا منکر شد به تقليد! کجا روا باشد مقلد را مسلمان گفتن!» تا خواب بر او چیره شد. چون مولانا آمد درویش او را گفت دوشین مرا وعده فرمودی که از تحقیق و تقلید در اعتقاد سخن فرمایی.
– مولانا گفت: ضمیر آدمی در کودکی چون لوحی پاک مستعد پذیرش نقوش است و بالفعل واجد ادراکات معلوم و معقول نیست و فهم حسی او مقدم بر درک عقلی اوست. کودک مقلد است در گفتار و رفتار چون طوطی و بوزینه و از مادر و پدر آنچه میشنود و میبیند تقلید میکند و از مفهوم و منظور بیخبر است.
کودکان را میبری مکتب به زور زانکه هستند از فواید چشمکور
این تقلید غریزی، ممدوح و محرک و بسترساز ظهور عقل کودک است. بنابراین آدمی از اول خو کردهی تقلید است و چون متدرجاً طفل بالغ و برنا شود تقلید او با اراده و ادراک توأمان میشود تا جذب خیر و دفع شر کند و با حرص و ولع حتی بیش از آنچه برای حیات جسمانی لازم است تلاش مینماید. اما «در آدمی عشقی و دردی و خارخاری و تقاضایی هست که اگر صدهزارعالَم ملک او شود نیاساید و آرام نیابد. این خلق به تفصیل در هر پیشهای و صنعتی و منصبی و تحصیل نجوم و طب و غیرذالک میکنند و هیچ آرام نمیگیرند، زیرا آنچه مقصود است به دست نیامده است» و این ناآرامی از فطرت خداجویی و تأثیرعقل پایانبین که ممیزه آدمی از بهائم است باشد. تا عقل آدمی بالغ نگردد چون کودک آخوربین است و خوشبختی را منحصر در پرورش تن داند و در علم معاش کوشد و اگرعقل بالغ شد بیتاب گمگشتهی خود گردد و آخربین شود و سعادت را در کمال جان داند و تن را مرکب روح بیند و در علم دین کوشد که «العلم علمان؛ علم الادیان و علم الابدان».
چون ز طفلى رَست جان، شد در وِصال فارِغ از حِس است و تَصوير و خيال
و بدانکه «هرعلمی که آن به تحصیل و کسب در دنیا حاصل شود، آن علم ابدان است. و آن علم که بعد از مرگ حاصل شود، آن علم ادیان است. البته انسانهایی هستند که این علم را قبل از مرگ درمییابند. دانستن علم انالحق، علم ابدانست، انالحق شدن، علم ادیانست. نور و چراغ و آتش را دیدن علم ابدان است، سوختن در آتش یا در نور چراغ، علم ادیان است. هرچه آن دید است علم ادیان است، هرچه دانش است علم ابدان است. میگویی محقق دید است و دیدن است، باقی علمها علم خیال است. هرچه عالم خیال است، پردۀ ظلمت است و هرچه عالم حقایق است پردههای نور است. اما میان پردههای ظلمت که خیال است، هیچ فرق نتوان کردن و در نظر آوردن از غایت لطف، با وجود چنین فرق شگرف و ژرف در حقایق نیز نتوان آن فرق فهم کردن». پس دستیابی به علم دین با تحقیق میسر شود و تحقیق به معنای کنکاش و تلاش برای رسیدن به کنه حقیقت است، به گونهای که در آن شک و تردیدی وجود نداشته باشد و موجب یقین، اطمینان کامل و آرامش درون شود و این ممکن نیست جز آنکه جان به جانان رسد و محقق خود عین حقیقت شود.
– درویش گفت: کدام تقلید گمراهکنندهی آدمی است؟
– مولانا گفت:
خلق را تقلیدشان بر باد داد ای دو صد لعنت بر این تقلید باد
تقلید در ایمان و اعتقاد. هر اعتقادی که نتیجهٔ تحقیق نیست، نام و شکل آن هرچه باشد، باطل است. حتی اگر آن اعتقاد در راه حق باشد. تقلید یعنی قلادهی دیگری را به گردن خود انداختن و تبعیت در امری بدون رسیدن به حقیقت آن است و تقلید در اعتقاد حرام اندر حرام اندر حرام است. اعتقاد از ریشهی عقد به معنای بستن است، اگر اعتقاد با عقل پیمان بست راه تحقیق طی کند و به دریای علم رسد و اگر با نفس پیمان بست راه تقلید میگیرد و در بیغوله جهل اسیر و گمراه میشود. در هر دو راه و در هر دو حال آدمی را معلمی باید و آن مربی یا “عالم وقت” است که هدایتگر جان به سوی جانان است و یا طاغوت و شیطان است که راه او گمراهی و طغیان است.
درویش، سالکین دو دستهاند، اندکی از ایمان به اعتقاد میرسند و در سلوکشان عشق آموزگار است و عقل دانشآموز و در نتیجه باورهای قلبی و عقلی آنها یکیست و اینان را علم و بصیرتی است که عشق و حسن دوست مدرس آن است و در این مقام اعتقاد اینان عین ایمانشان باشد و آنها را مجذوب گویند و بسیاری از اهل طریقت از اعتقاد به ایمان میرسند و اینان سالکند و باورهای قلبی و عقلی آنها با هم برابر نیست. در واقع این سالکین گرچه ارادت و محبتی دارند اما بیشتر تحت تأثیر آموزهها وآموختههای اکتسابی عمل میکنند و علم آنان از دل نیست. بنابراین فاصله و خندقی میان اعتقاد و ایمان ایشان است که گاهی بجای تلاش و طلب توفیق از حق با تقلید از دیگران آن را پر میکند.
– درویش گفت: آیا درویش و مرید از مراد و مولای خویش تقلید نمیکند؟!
– مولانا گفت: به هیچ روی. درویشی راه تحقیق است و «موافقت» با عالم وقت است و بسیار تفاوتست میان «موافقت» و «تقلید».
– درویش گفت: میان موافقت و تقلید چه فرق است؟
– مولانا گفت: این دو به هم بس شبیهاند اما تفاوت بسیار است. موافقت متابعتی است بر اساس ارادت و عشق به مراد. در حقیقت دلیل و انگیزه «موافقت» محبت است و مرید در گفتار و رفتار عالمانه و عاشقانه و از روی بصیرت مراد خویش را میزان قرار میدهد. متابعت عاشق از معشوق تقلید نیست. «حکایتیست از پدرم مولانا بهاءالدین، قدس الله سره العظیم، که روزی اصحاب او را مستغرق یافتند، وقت نماز رسید بعضی مریدان آواز دادند او را، که وقت نماز است. وی بگفتهی ایشان التفات نکرد. ایشان برخاستند و به نماز مشغول شدند، دو مرید موافقت شیخ کردند و به نماز نه استادند. یکی از آن مریدان که در نماز بود خواجگینام، به چشم سرّ به وی عیان بنمودند که جمله اصحاب که در نماز بودند با امام، پشتشان به قبله بود و آن دو مرید که موافقت شیخ کرده بودند رویشان به قبله بود، زیرا که شیخ چون از ما و من بگذشت و اوییِ او فنا شد و نماند و در نور حق مستهلک شد که: مُوْتُوْا قَبْلَ اَنْ تَموْتَوْا، اکنون او نور حق شده است. و هرکه پشت به نور حق کند و روی به دیوار آورد، قطعاً پشت به قبله کرده باشد، زیرا که او جان قبله بوده است. آخر این خلق که رو به کعبه میکنند آن کعبه را نبی ساخته است که قبلهگاه عالم شده است، پس اگر او قبله باشد بطریق اولی، چون آن برای او قبله شده است. مصطفی صلوات الله علیه یاری را عتاب کرد که: ترا خواندم چون نیامدی؟ گفت: به نماز مشغول بودم! گفت: آخر نه مَنت خواندم؟!» و این حکایت تلخ درویشان مقلد است که ندانند مولا کیست؟ و منظور از شریعت چیست؟ و اطاعت امر یعنی چه؟ آخر اینان نفهمیدهاند که منظور از عبادت و نماز چیست؟ که «نماز این صورت تنها نیست، این قالب نمازست زیرا که این نماز را اوّلیست و آخریست و هرچیز را که اوّل و آخری باشد آن قالب باشد، زیرا تکبیر اوّل نماز است و سلام آخر نمازست و همچنین شهادت آن نیست که بر زبان میگویند تنها، زیرا که آن را نیز اوّلی است و آخری و هر چیز که در حرف و صوت درآید و او را اوّل و آخر باشد آن صورت و قالب باشد، و جان آن بیچون باشد و بینهایت باشد و او را اوّل و آخر نبود. آخر این نماز را انبیاء پیدا کردهاند. اکنون این نبی، که نماز را پیدا کرده است، چنین میگوید که «لِیْ مَعَ اللهِّ وَقْتٌ لَاَیَسَعُنِیْ فِیْهِ نَبِیٌ مُرْسَلٌ وَلَامَلَکٌ مُقَرَّبُ»؛ (مرا با حق محفل انسی است که هیچ نبی و مرسل و ملک مقرب را بدان راه نیست). پس دانستیم که جان نماز این صورت تنها نیست بلکه استغراقیست و بیهوشیست که این همه صورتها برون میماند و آنجا نمیگنجد، جبرئیل نیز که معنی محض است هم نمیگنجد.»
درویش، حضرت باری در قرآن فرموده است: «و هنگامى که به آنان گویند: به سوى آنچه خدا نازل کرده و به سوى پیامبر آیید، گویند: روش و آیینى که پدرانمان را بر آن یافتهایم، ما را بس است. آیا اگر پدران آنها چیزى نمیدانستند، و هدایت نیافته بودند (باز از آنها پیروى میکنند)؟» اهل قال تصور کنند که این آیه تنها مربوط به زمان رسول (ص) است و خطاب به مشرکین و کافرین است. خطاب خدا با درویشان است. شرک و کفر گاهی جلی و گاهی خفی هر یک حالی از حالات در سلوک است که سالک باید از آنها عبور کند و در این آیه خداوند روی سخنش با ماست تا دین آبا و اجدادی را میزان قرار ندهیم که هرچه باشد چون از راه تحقیق بدست نیاوردهایم، خرافه و همان جاهلیت است خواه مسلمانی باشد خواه درویشی و خواه غیر آن. «نفس آدمی معتاد است و با عادات مر آن را الفتی بود. و چون چیزی وی را عادت شد، چون طبیعتی شود، چون طبع شد حجاب گردد». اعتقاد به سنتهای پوسیده و باورهای تقلیدی تیغ بر گلوی ایمان خویش گذاشتن است و غفلت و دوری از فرهنگ نو و تازهایست که عالم آن و مدرس آن “ولی حی” است. فاجعه و فلاکت سالک آن است که در ایمان و اعتقاد مقلد قالبهای فکری و رفتاری گذشتگان شود و ناخواسته بازیچه و بردهی مدعیان جاهطلب گردد که این یاغیان خودسر مروجان تقلیدند خود را در صراط دانند و در نهان بر صاحب صراط شوریدهاند. عرفان حرفی را به خدمت میگیرند تا بر جهالت لعاب معرفت کشند و هر یک جماعتی را بر گرد خویش جمع کردهاند چون سامری و گویی همه با هم تصمیم بر نادانی گرفتهاند و البته اینان روی به دنیا دارند و از نفهمیدن منافع بسیار. درویش آیا آنچه گویم را دیدهای و به آن رسیدهای؟
– درویش گفت: بله دیدهام و از اینان رنج بسیار کشیدهام. اینان با شیطان در عیان ساختهاند و در نهان بر میل و قول “ولی” تاختهاند و ولایت خویش را باختهاند واز خود بت ساختهاند و در مقابل حق پرچم تزویر برافراشتهاند. اینان راه خدا را بازار پنداشتهاند و هریک در آن دکان و دکهای برپا کردهاند و افسوس که این مقلدپروران مطاعی جز دروغ و دغل و جهل و تعصب و بیخردی برای عرضه ندارند.
تقلید در سخن
– مولانا گفت: «روزی در خانقاه نصرالدّین وزیر اجلاس عظیم بود و جمیع علما و شیوخ و عرفا و حکما و امرا و اعیان در آن مجمع حاضر بودند و هر یکی در انواع علوم و فنون و حکم، کلمات میگفتند و بحثهای شگرف میکردند مگر مولانا شمسالدّین، در کنجی بسان گنجی مراقب گشته بود. از ناگاه برخاست و بانگی بر ایشان زد که: تا کی بر زین بیاسب، سوار گشته، در میدان مردان میتازید؟ و تا کی به عصای دیگران بپا روید؟ این سخنان که میگویید از حدیث و تفسیر و حکمت و غیره، سخنان مردم آن زمان است که هر یکی در عهد خود به مسند مردی نشسته بودند، و از حالات خود، معانی گفتند. و چون مردان این عهد شمایید اسرار و سخنان شما کو؟ هَمشان از شرمساری، سر در پیش انداختند. بعد از آن فرمود که بعضی کاتب وحی بودند و بعضی محل وحی، اکنون جهد کن که هر دو باشی: هم محلّ وحی حقّ، و هم کاتب وحی خود باشی».
درویش، روزی در مجلسی پدرم به دستور شیخ احمد غزالی قدس الله سره العظیم، درویشی را مأمور و مجاز در سخن کرد. پس از اندکی ابر غم بر چهرهی او نشست. چون از مجلس بیرون گشتیم او را تبریک و تهنیت گفتم. او بسیار بگریست و مرا گفت: ای جلالالدین چه میگویی! باید که بر من عزا گیری! و بسیار دعا کنی که این اجازت نشانهی داشتن مقام نیست که مأموریتی از سوی سلطان است و امتحانی سخت. آخر مگر نمیدانی آن کس که میخواهد از سوی ولیّ خدا سخن گوید او را چندین شرط است و داشتن اجازه هرچند اساس، اما اگر شروط اجازه را نداند و به آن عمل ننماید آن عنایت و رحمت موجب زحمت و مایه سقوط گردد. او را گفتم: مگر شروط سخن گفتن چیست؟ مرا گفت: در آن زمان که سخن بر دیگران عرضه میکنم، مأمورم تا از یافته گویم نه از بافته و آن گویم که مولا خواهد همچون انبیا، و من چه دانم که مولا چه خواهد؟ و مرا چه تصرفی در خاطر و میل اوست!؟ پس باید که از خویش تهی شوم و محل وحی گردم تا او از زبان من گوید و کاتب وحی “او” شوم و چون من این مقام ندارم آن خطر است که در قال افتم و از خویش گویم و نقل حدیث و تاریخ کنم و اثر این سواد در من عُجب و تکبر شود و توهّم دانایی! و آنگاه درویشان را حقیر و خود را بر آنها سرور بینم و مدعی شوم و این مقام ابلیس است.
چونک کرد ابلیس خو با سروری دید آدم را حقیر او از خری
که بهْ از من سروری دیگر بود تا که او مسجود چون من کس شود
آیا نباید که بر من عزا بگیری! اگر درویشی به حرف بودی و علم الهی به محفوظات ذهن بودی میان علم تن و علم دین فرق نبودی و ابوجهل، ابوالحکم بودی. از آن هراس دارم که اثر کلام غافلی چون من در درویشان غفلت آورد. او را گفتم: پس چه میکنی؟ گفت: سکوت کنم.
انصتوا را گوش کن خاموش باش چون زبان حق نگشتی گوش باش
و خاموش باشم تا به آن مقام و آن حال رسم که زبان در کام چون آسیاب گردش کند به امر “او”.
هرگز نداند آسیا مقصود گردشهای خود کاستون قوت ماست او یا کسب و کار نانبا
آبیش گردان میکند او نیز چرخی میزند حق آب را بسته کند او هم نمیجنبد ز جا
درویش، «سخن سایهی حقیقت است و فرع حقیقت، چون سایه جذب کرد حقیقـت بـه طریـق اولی. سخن بهانه است، آدمی را با آدمی آن جزو مناسب جذب میکند نـه سـخن. بلکـه اگر صدهزار معجزه و بیان و کرامت ببیند چون در او از آن نبی و یا ولی جـزوی نباشـد مناسب، سود ندارد. آن جزو است که او را در جوش و بیقرار میدارد. در کَه از کَهربا اگر جزوی نباشد هرگز سوی کَهربا نرود. آن جنسیت میان ایشان خفی است».
– درویش گفت: روزی از مولای خویش در خصوص پیر صحبت پرسیدم. ایشان مرا پاسخ چنین فرمود که: «در قدیم اولیای الهی سالکی را دستور میدادند که با سالک دیگری که او را پیر صحبت میگفتند همکلام شده و همنشینی و مجالست کند. اما من دستور دادهام که در این زمان هر دو سالکی که سنخیتی و رفاقتی با هم دارند نسبت به هم پیر صحبت باشند». حکمت و سر این دستور چیست؟
– مولانا گفت: مرا حسرتی در دل انداختی که کاش در زمان تو بودمی. مولای تو احیاکننده و مصلحی بزرگ در مکتب درویشی است. این دستور نشان از تصرف و قدرت معنوی او دارد و حبی زایدالوصف به درویشان. او همفکری درویشان را میخواهد بر صراط عقل و تدبر و همدلی آنها بر مدار برادری و عشق. آن بزرگمرد به دنبال آن است که عقل و عشق را در باطن درویشان در هم آمیزد و تعادلی میان این دو برانگیزد و این کاری شگرف است.
– درویش گفت: مرا در اجازهی صحبت سخن فرما.
– مولانا گفت: شمس مرا فرمود که «عارفان قرآن، خود سخت در تنگنااند، آن كس كه اول عارف كلام شد او را خود خبر نيست كه در جهان قرآنی هست. بعد از آن كه عارف كلام شد بر قرآن گذری كرد، او در تنگنا نباشد، زيرا كه پيش از قرآن يافتن او فراخنا يافت، او داند شرح قرآن كردن». پس بدان که اولاً، در هر عصری تنها و تنها ولیّ وقت حق صحبت از سوی مکتب درویشی در تمامی وجوه آن دارد و تنها او به صورت عام و همگانی برای تمام درویشان میتواند دستور صادر کرده و امر و نهی نماید و احدی را این مقام و اجازت نیست. ثانیاً، جز کامل وقت، سالکین در هر مقام که باشند، ناقصند و احدی را آن حق نیست که کلام ولی را برای درویشان تفسیر و تأویل کند. که آن حکم و قانون که بر تفسیر قرآن صامت است به مراتب اولی بر کلام قرآن ناطق نیز جاریست و فکر ناقص تصرف بر کلام کامل ندارد. پس مجاز در صحبت، تنها میتواند ناقل کلام ولی باشد نه مفسر آن. پس موظف است عین بیان ولی را روایت کنند بی کم و کاست که اجازه صحبت در طریقت بسان اجازه روایت است در شریعت. ثالثاً، مجازین صحبت مأمور در بیان موضوع و رشتهای خاص هستند و خارج از آن حد و حدود که به آنها امر شده، حق صحبت در جمع درویشان ندارند. و بیشتر ایشان اذنشان محدود است به شهری و دیاری خاص و خارج از آن محل مذکور باز حق صحبت ندارند. و مجاز بایستی بر نقص و عیوب خود واقف باشد و بر برادران فخر نفروشد و طلب احترام نکند و در سخن گفتن باید مراقب باشد که در کمال ادب موافق کلام “ولی وقت” گوید نه بر خلاف آن که تفرقه خیزد و شیطان شاد و در کار درویشان شود!. روزی شمسالدین فرمود: «معنی سخن گفتن با کسی همچنین باشد که پیش چشم تو و دل تو حجابی است همچنین، من آن حجاب را برمیدارم» پس سخنگو باید که بر حال و باطن خویش نظر کند که آیا تواند که حجابی را از دل و دیدهی سالکی براندازد یا نفس او از آن اجازهای که او را دادهاند بهرهی سوء برد تا دل سالکان را در حجاب کند! آنچه گفته شد مربوط به مجازین صحبت بود که به وکالت از ولی سخن گویند و اما وظیفهی درویشان که کلام او را استماع میکنند آن است که در کلام گوینده دقت کنند که موافق کلام ولی باشد که مجاز ممکن است از غفلت نفس یا مستی حال به خطا گوید پس باید در سخن تدبر و تفکر کرد که ناقص، سخن ناقص گوید و هیچ سالکی حق ندارد کلام او را در میان سلاک منتشر کند وبه رأی دیگران بازگو کند که آن کلام تنها مختص آن مجلس و آن جمعی است که شنیدهاند.
شَرحِ اين را گُفتَمى مَن از مِرى ليک تَرسَم تا نَلَغزَد خاطِرى
نُكتهها چون تيغِ پولاد است، تيز گَر نَدارى تو سِپَر، واپَس گُريز
پيشِ اين اَلماس، بىاِسپَر مَيا كَز بُريدن، تيغ را نَبْود حَيا
زين سَبَب مَن تيغ كَردَم در غِلاف تا كه كژخوانى نَخوانَد بَرخِلاف
روزی جناب شمس فرمود: «آن کس که به صحبت من ره یافت، علامتش آن است که صحبت دیگران بر او سرد شود و تلخ شود. نه چنان که سرد شود و همچنین صحبت میکند، بلکه چنان که نتواند با ایشان صحبت کردن». پس آن سالک که به صحبت “ولی وقت” ره یافته است هم طریق مصاحبت و مجالست داند و هم طریق شنیدن و گفتن. و نیک بداند گرمی و سردی هر سخنی را!
ناطقه سوی دهان، تعلیم راست ور نه خود آن آب را جویی جداست
میرود بی بانگ و بی تكرارها تَحْتَهَا الْأَنْهارُ تا گلزارها
ای خدا جان را تو بنما آن مقام كاندر او بیحرف میروید كلام
درویش، آنچه گفتم از خویش گفتم ترا واجب آن است بدانی نظر و میل مولای تو چیست که آنچه او گوید بر تو حجت است و اطاعت از آن واجب.
– درویش گفت: اگر قانون گفتن و شنیدن در درویشی این است پس مقلدانه میگویند و مقلدانه میشنویم، پس وای بر ما. تاکنون گمانم این بود که کلام این گویندگان عین کلام و منظور ولی است و از همین روی تفسیر و برداشت آنان را عین درستی میپنداشتم و امروز فهمیدم که این سردرگمی سالکین از تفاوت و تناقض گفتارهای اینان است.
– مولانا گفت: درویش، امشب به همین قدر که از تقلید گفتم، اگر خرد را در کار گیری، کفایت کند. فردا شب نیز در باب دیگری از تقلید ترا خواهم گفت.
ادامه دارد …
نویسنده: حمیدرضا مرادی
ویراستاری: علیرضا روشن