بشنوید ای دوستان این داستان خود حقیقت نقد حال ماست آن
***
یازدهمین شب
چون شب شد درویش بخفت و مولانا بیامد و او را گفت: مرا از تقلید در ادب ظاهر و ادب باطن و فرق این دو در طریقت آگاه نمای.
– مولانا گفت: ادب ظاهری را ارزش ذاتی نیست، قانون اخلاقی و قرارداد گفتاری و رفتاری میان یک جماعت است. ادب در محلی یا در وقتی به گونهای و در مکانی و زمانی دیگر به شکل دیگریست اما منظور از ادب در درویشی، رفتار و گفتار پسندیدهای است مطابق با میل “ولی” که ضامن و حافظ نظم و اخلاق و جوشش محبت و اخوت در بین درویشان باشد و رعایت آن واجب است که در حد متعارف، نفسی آزرده نگردد و شأنی شکسته نشود و عدم رعایت آن خروج از مدار تربیت است و بیادبی اولنشانهی خودسری و طغیان در سلوک است.
هر چه بر تو آید از ظلمات و غم آن ز بیباکی و گستاخیست هم
هر که بیباکی کند در راه دوست رهزن مردان شد و نامرد اوست
و ادب باطن، عارضی و اعتباری نیست و حکمی دیگر دارد چنانکه بیادبی است پای معشوق را بوسیدن، آنگاه که امر کرده بر دستش بوسه زنی. وقتی به تو «رو» مینماید، به «بو» قانع بودن، از جهالت و بیادبیست.
دستبوسش چون رسید از پادشاه گر گُزیند بوس پا، باشد گناه
گرچه سر بر پا نهادن خدمتست پیش آن خدمت، خطا و زلّتست
شاه را غیرت بود بر هر که او بو گزیند بعد از آن که دید رو
میان ادب عرفی و ادب عاشقی فرق بسیار است و این ادب را عشق آموزگار است.
هزار گونه ادب جان ز عشق آموزد که آن ادب نتوان یافتن بمکتبها
واین ادب نسبتی با شدت محبت دارد که هر اندازه حب بیش شود مراتب ادب تغییر کند تا آنجا که عاشق خویش را حجاب بیند و ادب را در مردن.
ادب عشق جمله بیادبیست امّة العشق عشقهم آداب
– درویش گفت: برخی درویشان قالشان نسبتی با حالشان ندارد و به تقلید از عاشقان در ستایش مولایشان غلو میکنند و با هم رقابت کنند در مبالغه و اغیار ایراد گیرند این خلق و خوی را.
– مولانا گفت: غلو و مبالغه کردن آن است که بیش از اندازه گویی و قطرهی آب را پیاله و پیالهای را مَشک آب خوانی. آنکه دریا ندیده است و حد آن را در خیال نتواند پروریدن، دریا را قیاس با مَشک و پیاله کند و هرچه گوید کم گفته است. “ولیّ خدا” چون دریاست و از وی هرچه گوییم و گویند دون مقام آن والاست، پس غلو را چه معناست؟!
و منظور از غلو در درویشی اظهار بیش از “حال” کردن و از مقامی بالاتر از آنچه هستی گفتن است به تقلید یا به قیاس. و اما ایرادات اغیار و اهل دنیا از آن است که با عقل نظر بر عاشقان کنند و آنان را گناهی نیست چون از لفظ به معنا نرسیدهاند و ازعبادت، عبارتی بیش ندانند. و اینکه گفتی مناسبتی میان قال و حال درویشان در ادب کردن نیست، ترا چه کار؟! قضاوت با مولایشان است که تنها او دانای باطن بندگان است.
ما را سخن در باب عاداتی تقلیدیست خلاف میل “ولی” و طریق درویشی.
ای درویش، هر چه در عالم است در آدم است از صفات خوب و بد. و بر احدی در هر مقام که باشد، آن اعتماد مطلق نیست که تا آخرین دم بر سر پیمان و بیعت با مولایش بماند. پس برادری آن است که اگر برادرانمان را در صعود به مقامات اعلی یار و یاور نیستیم حداقل موجبات نزول و سقوط آنان به درک اسفل نباشیم. آنکه خود را محترم میداند و نفسش تشنهی سروری است، تواضع و فروتنی و ادب و احترام بیش از حد نکنیم که این نه خدمت است بلکه نفس او را پروار کردن و پرتاب کردن او به منجلاب تکبر و ادعاست. حاصل بعضی اظهار ارادتهای عادتی و ادب و احترامات بیمعنا مدعی ساختن و بتسازی است. و ترک عادت تملقگویی و ممانعت از محبتهای جاهلانه به غایت صعب است. آنچنان صعب و سخت که اگر برادری را از این عادت شنیع منع کردی گویی کمر ایمانش شکستهای و آتش بر اعتقادش زدهای و از اینرو تو را دشمن شود و اگر نصیحت تو را قبول کند! که بعید است!، از آن بر بام میافتد و گستاخی و بیادبی را پیشه میکند و حد نگه نمیدارد.
اگر تعقل و معرفت نباشد وقتی از افراط جلوگیری شود حاصل آن تفریط میشود نه میانهروی و تعادل. وقتی در بلادی مردم طریق احترام ندانند و داروغه را چون پادشاه تملق و ثنا گویند، و خطایش نبینند، و هرچه گوید او را اطاعت کنند، مسلم امر بر داروغه مشتبه میشود و فراموش میکند که مأمور سلطان است و از یاد میبرد که عزت و شوکتش به جهت آن اجازه و فرمان است.
و چون دلسوز و ناصحی بیاید و این مردم را تذکر دهد و از خشم سلطان بترساند و از داروغهپرستی نهی کند، اگر کلامش اثر کند!، آنگاه مردم داروغه را حتی به قدر گزمههای شبگرد احترام نکنند و مشکل دوچندان میشود و سنگ روی سنگ بند نمیشود.
درویش گفت: اساس این مشکلات در چیست؟
مولانا گفت: اساس مشکل در شرک و در تقلید و ندانستن فرق آن درویشی است که پسند مولاست و آن درویشی آیینی است که به میل نفس ماست.
آدمی فربه شود از راه گوش جانور فربه شود از حلق و نوش
حلاج چه زیبا گفته است که: «هر چیزی را تا نجویی نیابی الا خدا که چون بیابی بجویی». چون آن مربی الهی را دیدی و خدا را یافتی این آغاز راه است و اول نزول بلاست که فرمود: «اَلبلاءُ لِلولا» و در اینجاست که نفس ستمکار و شیطان غدار در کار شوند تا او را نجویی یا به بیراهه روی. انالحق گفتن اول راه و انالعبد گفتن در نهایات است و بندگی مقدم و برتر از هر مقام است که أشهَدُ أنَ مُحَمَدًا عَبدُه ورَسولهُ. و این گفتن به صوت و حرف نیست که با رسیدن و طی طریق است.
عشق ز اول سرکش و خونی بود تا گریزد هر که بیرونی بود
درویش، بدانکه در این مسیر، بزرگدام سالک شرک است و بزرگترین شرک در طریقت در تصرف بیش از یک مرشد بودن است و سرچشمه مشکلات در اینجاست.
درویش گفت: مرا بیش گوی.
مولانا گفت: معشوق غنی از شریک است و اگر در خانه دل جز خویش را بدید آن خانه به شریک وا گذارد و از عاشق بیوفا بیزار شود و نقد عشق از او بگیرد تا در پی نسیه به دام خیال افتد.
صلاحالدین شیخی کامل بود و فرزندم سلطان ولد را گفته بود: « كه جز من شيخى را نظر مكن كه شيخ راستين منم و صحبت مشايخ ديگر زيانافزاست. زيرا نظر ما آفتاب است و مريد، سنگ، لا بد كه سنگ قابل در نظر آفتاب لعل شود و نظر ايشان سايه است. چون سنگ قابل از نظر آفتاب در سايه رود، لعل نشود».
درویش گفت: فرق شیخ کامل و ناقص چیست؟
مولانا گفت: به اجمال ترا بگویم شیخی را شیخ کامل گویند که از خود نيست شده و در “ولی” هستى يافته است و قبل از مرگ در عشق او مرده است و ظاهرش و باطنش تحت فرمان و میل ولیست. از مرز منیت گذشته است بیبازگشت و شیطان را به سجده واداشته است و از مقام ربوبیت به مقام عبودیت رسیده است. شیخ کامل، درویشان و محبان را معطل خویش نمیکند و دل ایشان را متوجه مولایشان کند و از مقلدپروری بیزار است. آگاه به زمانه است و درویشی او تازه است. “ولی” را از او راحتی است و درویشان را نعمت است چون شمسالدین.
مفخر تبریز تویی شمس دین گفتن اسرار تو دستور نیست
و اما بسیاری از مشایخ طریقت در زمانه من گندمنمای جوفروش و شیخ ناقص بودند. خدایشان بیامرزد که نه صفایی بود آنها را و نه وفایی. خرقه درویشی بر تن داشته و میل دنیا در دل انباشته بودند. زبانشان در کار بود و قلوبشان در خواب. با یزید بودند و از بایزید میگفتند. از مقالات میخواندند و دم ازمقامات میزنند و به تکرار طامات مجلسآرایی میکردند. با مغولان مماشات میکردند و مجیزگویشان بودند و تقیه را مذهب خویش میخواندند تا جبن و ترسشان را بهانهای مقبول باشد. اجازتی داشتند در امری و در همه امور دخالت میکردند. مریدان را چون بردگان در کار دنیا میگرفتند و نامش را تربیت میگذاشتند. مرام و اخلاق خویش را میزان درویشی قرار میدادند و عاشقان “ولی” را لعن میکردند که اینان خودسرند و گمراه.
ای بسا زراق گول بیوقوف از ره مردان ندیده غیر صوف
ای بسا شوخان ز اندک احتراف از شهان ناموخته جز گفت و لاف
هر یکی در کف عصا که موسیام میدمد بر ابلهان که عیسیام
روزی در جوانی در مجلسی بودمی، شیخی بر منبر وعظ بودی و مریدان را گفتی که درویش دشمنان خویش را دوست همی داردی و هر ظلم که آنان کنند بر آن صبر باید که اینان مأمور خدا و قهرشان سالکان را تازیانه سلوک باشد و… استنباط مریدان از این سخن آن بودی که با مغولان دوستی باید. شیخ را گفتمی آنچه فرمودی ترا آن حالی در سلوک است اما حال کاملان نیست و مطابق شرع و کتاب نباشد که أَشِدَّاءُ عَلَى الْكُفَّارِ رُحَمَاءُ بَيْنَهُمْ. ناخواسته کلامت دام است. سکوت تو اولی است و نمیدانی سخنت چه زهری در کام مریدان است. درویشان را بدهکار مغولان کردی! و اختلاف در جمعیت برادران انداختی که فرداروز جماعتی مغول را دوست گیرند و برادران را دشمن. ابرو در هم کشید و بسیار پرخاش بکرد که تو را چه اجازتی است که مرا امر و نهی نمایی. مرا خنده آمد. پرسید که از چه میخندی؟ گفتم اول ترا پرسشی کنم. من جلالالدینم پسر بهاءالدین و چه خوب باشم و چه بد، آیا مرا از درویشان میدانی یا نه؟ گفت: میدانم. او راگفتم: از فریاد و تندی تو دانستم که آنچه در باب محبت و صبر گفتی حال نبودی و جز قال نبودی. شیخا، تو تاب یک تذکر نداری و صبر و تحمل کلام حق نداری و مرا که درویشم از خود برانی و تغیر میکنی و دشمنم داری، این چه وعظ و نصیحت است که گویی «دشمن خدا را دوست داشتن!» و این چه تقلید خامی از عیسی در تربیت پیروان محمد است!
روزی شمس مرا فرمود: « مبالغه میكنند كه فلان كس، همه لطف است، لطف محض است. پندارند كه كمال در آن است، نيست! آنكه همه لطف باشد، ناقص است! هرگز روا نباشد بر خدا اين صفت، كه همه لطف محض باشد، سلب كنی صفت قهر را؟! بلكه هم لطف میبايد و هم قهر، ليكن به موضع خويش! نادان را هم قهر و لطف باشد، الا به غير موضع، از سر جهل و هوا! »
روزی به خدمت شیخی دیگر رسیدم از اول مجلس شیخی دیگر را دشنام همی داد که او نَمّام است و بیصفت، حاسد است و متکبر و اهل دنیاست و فرزندان او صاحب جاه و مکنتی عظیمند و فرزندان من بی بضاعت و مفلس. از وعظ او دلم تیره گشت و مجلس را ترک نمودم. او مرا گفت: به کجا میروی؟ گفتم: به آنجا که شیخ طریقت مروج دنیاطلبی نباشد و حب فرزند در دل نداشته باشد و در مجلس خدا غیبت مؤمن ننماید و زبان به تهمت نگشاید.
روزی دیگر در محضر پدرم بودمی درویشی بیامد و گفت که از بزرگان طریقت شنیدهام که درویشان را سابقاً شوری و حالی گرم بودی و آنان را آرامشی و آسایشی بود و امروز به بلای مغول گرفتار و حال ذوق و شوق رفته است و در این باب که خوبیها رخت بسته و بدیها بجای آن نشسته سخن بسیار بگفت. یکباره حال از پدرم بگشت و چهره او سرخ شد و طاقتش طاق گشت. درویش را گفت: اول گفتی که از بزرگان طریقت شنیدهای! ای فقیر بدانکه در طریقت در هر زمان یک بزرگ بیشتر وجود ندارد و او قطب و “ولی وقت” است و هرکس خود را بزرگ داند کوچک است و مدعی و بدانکه پیشکسوتان و مشایخ همه سالک و ناقصانند و گفتن «بزرگان طریقت» بدعتی در گفتار صوفیان است و بیادبی و جسارت در محضر انسان کامل است. از تو پرسشی دارم؛ آیا آنچه در سابق بوده است تو دیدهای؟ درویش گفت: ندیدهام و آنچه گفتم به نقل از مشایخ بود و برادرانی که در آن زمانها میزیستهاند. پدرم او را گفت: اینان به مانند قوم بنیاسرائیلاند. راحتطلبند و پرمدعا . اینان در هر زمان که باشند رو به گذشته دارند. آخر در آن زمان من بودمی و اینان همان میگفتند که امروز میگویند. معرفتی آنها را نیست که اگر بودی میدانستند که خدای دیروز و امروز یکیست و هر زمان طریق تربیت به گونهی دیگریست و مرید را چه صلاحیت است که مراد خویش را تکلیف کند که مرا تربیت این گونه یا آنگونه باید! اینان از مغول به ظاهر بیزارند اما در پنهان مراوده دارند، دیروز صفت مغولی در اندرونشان بود و امروز در مقابلشان. نه دیروز همتی داشتند که خوی مغول را از دل بیرون کنند و نه امروز رشادتی که مغول را از سرزمینشان.
ای بسا سرمست نار و نارجو خویشتن را نور مطلق داند او
درویش، حکایت ازاین شیوخ ناقص مرا بسیار است، این سخن بگذار تا شبی دیگر.
ادامه دارد …
نویسنده: حمیدرضا مرادی
ویراستاری: علیرضا روشن