Search
Close this search box.

رسالة عقايد دينيّه- قسمت دوم

Imageحزين اگرچه شاعر و متصوّف و … و … بود، جهانِ پيرامونِ خود را بسيار جدّي موردِ تأمّل قرار مي‌داد و با چشمانِ باز دنيايِ فراخِ أطرافِ خود را مي‌نگريست. به عبارتِ ديگر، او – برخِلافِ كثيري از هَمخِرقگانِ همروزگارش – دل در دنيا نبستن را با جدّي نگرفتنِ دنيا و زندگي خَلط نكرده است. از همين راه، چون جهانِ پيرامونش را جدّي گرفته، كنجكاوانه و نقّادانه در آن مي‌نگرد

مكتوب پيش رو كه بخش دوم مقدمه‌اي است بر رساله «عقائد دينيه» اثر فيلسوف و متكلم صوفي مشرب قرن دوازدهم هجري، حزين لاهيجي كه به همت و كوشش جويا جهانبخش تصحيح و تحشيه شده است. نويسنده در اين مقدمه ضمن اشاراتي به زندگي و زمانة او و برشمردن آثار علمي و نماياندن جايگاهش در فرهنگ ايراني، با بررسي ابعاد گوناگون شخصيت حزين پرتوي بر سيماي نسبتاً تاريك و مغفول وي مي‌افكند. ادامة ديباچه‌ را در ذیل مي‌خوانيد.

***

در بابِ شخصيتِ دينيِ حزين و اعتقادات و اعتقادپژوهيِ او جايِ سخن بسيار است، ولي در اينجا مي‌خواهم به سه جنبه از حيات و شخصيت او توجّه دهم كه گمان مي‌كنم از برايِ درك بهترِ شخصيت ِ اين مردِ ديني و تمايزِ او از بسياري از همروزگاران و پيشينيان و پسينيانش، واجدِ اهميتِ ويژه باشد:

1.‌ حزين به مطالعه مستقيم متونِ أديانِ ديگر و مباحثه با أهلِ دينها و فرقه‌هايِ مختلف و آموختنِ عقائد و متونِ دينيِ ايشان نزدِ خودشان، علاقه و اهتمام داشته، و اين چيزي است كه در بيشترينه دين‌انديشان و كلام‌انديشانِ متأخّرِ ما نبوده و نيست.

وي در رساله بشارتِ نُبُوَّت‌اش، گويد:

«… ما را اوايلِ شباب كه اوانِ قوّتِ نظر و توفيقِ اشتغال به تحصيلِ علوم و تَصَفُّح و تَدَبُّر در آثار و أقوالِ هر قوم بود… به مساعدتِ وقت به قدرِ وسعْ، اطّلاع بر كتب و أقوالِ أكثرِ طوايف، خصوصاً فِرَقِ ثلاثة أهلِ كتاب، حاصل شده و مطالعة تورات و انجيل و زبور و كتابِ أشعيا و باقيِ صُحُف و كُتبِ ايشان، أصلاً و ترجمتاً، از نسخِ متعّددة معتبرة هريك از فِرَق ثلاثه ميسّر گرديده و با41 بسياري از علمايِ أحبار و أذكيايِ أعلامِ ايشان مدّتها اتفاقِ صحبتهاي مستوفي خالي از كتمان كه ديگري را از أقرانِ ما كمتر ميسّر تواند آمد، شده بود…».42

حزين همچُنين در تاريخ و سفرنامه‌اش، زيرِ سرنويسِ «استعلام و توغُّلِ راقم در حقايقِ أديانِ مختلفه و آرايِ متخالفه…»، مي‌نويسد:

«پس [در همان دورانِ نوجواني] شوق به اطلاع بر مسائل و حقايقِ أديانِ مختلفه و أصحابِ ملل پديد آمد و با علمايِ طبقه نصاري و پادريان، ايشان كه در اصفهان جمعي كثير بودند، آشنا و مختلط شدم و مقدارِ دانشِ هريك آزمودم.

يكي از ميانِ ايشان امتياز داشت و او را خليفه آوانوس گفتندي. عربي و فارسي نيكو دانستي و به منطق و هيأت و هندسه مربوط بود، و بعضِ كتبِ إسلامي نيز به مطالعه‌اش رسيده بود، و شوقي به تحقيقِ بعضِ مطالب داشت، و از خوفِ عدمِ التفاتِ علمايِ إسلام به آن طبقه از مقصودِ خود بازمانده بود. صحبتِ مرا مغتنم شمرده، و پس از چندي كه از صفات و إنصافِ من آگاه شد، إخلاص و محبّتي استوار پيدا كرد، و من انجيل از او آموختم و به شروحِ آن پيْ بُردم، و تحقيقِ عقايد و فروعاتِ ايشان به واقعي نمودم، و بسياري از كتبِ ايشان را مطالعه كردم، و او نيز گاهي از من تحقيقات مي‌نمود، و مكرّر به تقريرات، مختلفه حقيقتِ43 إسلام را بر او تمام كردم، و او را سخني نمانْد و ملزم شد، ليكن توفيقِ هدايت بظاهر درنيافت تا وفات كرد.

و در ميانِ يهودِ سكنة اصفهان كه از عهدِ موسي- عَلَيهِ‌السَّلام – به زعمِ خود ساكنِ آن شهراند بر شعيب نام كه أعلمِ ايشان بود او را مطمئن ساختم و مكرّر پوشيده به منزلِ او رفتم و او را به منزلِ خود آوردم و از او تورات بياموختم و ترجمه آن را نويسانيدم، و از حقيقتِ آنچه در دستِ ايشان است آگاه شدم؛ ليكن آن طبقه را بغايت عديم‌الشّعور و از تميز و فكر بيگانه يافتم؛ غباوت و تَصَلُّبِ ايشان را در جهل پاياني نيست.

و همچنين به اختلافاتِ مذاهبِ إسلام پرداختم و كتبِ هر فرقه و سخنانِ هريك را پيْ بُردم و منصفانه و مشتاقانه ملاحظه كردم، و از هر فرقه هرجا كسي مي‌يافتم كه ربطي به مذهبِ خود داشت، با او صحبت مي‌داشتم و استعلامِ مقاصد و سخنانِ او مي‌نمودم.

و در اين وادي مرا با أربابِ آرايِ مختلفه آن مقدار گفت و شنود روي داده كه خدا دانَد…».44

در گزارشِ سفرِ خود به بَيضايِ فارس نوشته است:

«… در آن محال دانشمندي از مجوس بود كه وي را «دستور» گفتندي – و عادتِ مجوسان است كه علمايِ خود را «دستور» خوانند. با من آشنا شد و تحقيقِ أصول و فروع و أخبار آن مذهب آنچه مي‌دانست از وي كردم. به مذهب خود آگاه بود و طبعي مستقيم و زُهدي بكمال داشت.»45

وي مدّتي نيز در يزد با «رستمِ مجوسي» كه منجّمي مشهور بوده است مراوده داشته؛ ليك گويا مُفاضاتِ اين دو بيشتر در بابِ ستاره‌شناسي بوده است.46 دستِ‌كم حزين تصريحي نكرده كه با رستمِ مجوسي در مقولاتِ عقيدتي و مذهبي گفتگو مي‌كرده باشد.

در گزارشِ سفرِ خود به خوزستان به يادكردِ «صابيان» پرداخته گويد:

«… در حويزه و شوشتر و دزفول جمعي از صابيه مي‌باشند، و الحال در همه آفاق سوايِ اين سه بلده در مكاني ديگر نشاني از ايشان نيست. چندان كه تفحّص كردم عالِمي در ميانِ ايشان نمانده بود و عوامِ فرومايه بودند و صابيه ملّتِ صاب بنِ إدريس- عليه‌السّلام- است و صابيه گويند: إوّلِ أنبيا آدم – عليه‌السّلام – و آخرِ ايشان صاب بوده، و ايشان را كتابي است مشتمل بر يكصد و بيست سوره، وآن را زبورِ أوّل خوانند، و عقيدة ايشان اين كه صانعِ عالَم كواكب و أفلاك بيافريد و تدبير عالَم ايشان را گذاشت، و پرستشِ ستارگان كنند، و برايِ هر كوكبي شكلي معيّن نموده هياكل سازند، و گويند: صورتِ فلان و فلان كوكب است، و در ضراعات و توسّلات به هريك آداب و عبادات دارند. و محقّقِانِ ايشان گويند كه: سجده و پرستشِ كواكب و هياكل نكنيم، بلكه آن قبله ما است، و جميعِ اين طايفه قائلند به تأثيراتِ أجرامِ علويّه و هياكلِ سفليّه يعني تماثيل و أصنام و در سالفِ زمان حكما و علمايِ عاليشان در اين طبقه بوده كه صاحبِ علومِ مكنونه بوده‌اند.»47

ترديد نمي‌توان داشت نگاهِ متكلّمي كه با آراء و انديشه‌‌ها و آموزه‌ها و متونِ مِلَل و نِحَلِ گوناگون آشنايي به هم رسانيده و با ايشان از نزديك مراوده و داد و ستدِ فرهنگي داشته است، با نگاهِ متكلّمي كه تنها از كُنجِ حجره و مدرسه و كتابخانه خويش ديگران را ديده و عقائد و أفكارشان را پيوسته به ترازويِ هَمعَقيدگانِ خود كشيده و سنجيده، متفاوت است.

در محيطِ كمْ‌تسامح و جَزميّتْ‌بارِ أواخرِ عصرِ صفوي كه حزين در آن باليده است، كارهايي نظيرِ آمد و شُدِ گسترده با أهلِ أديان و عقائدِ ديگر و فحصِ بي‌واسطه در أقوال و عقائدِ ايشان، چندان مرسوم نبود؛ و اين رفتارها را بايد بدُرُست از وجوهِ تمايز و امتيازِ حزين قلم داد. البّته اين هم كه بر بنيادِ چُنين رفتارهايي بپنداريم در آن محيطِ «كاملاً خشك و تعصّب‌خيز»، «وي با بينش و انديشه‌اي روشن ازين خصوصيّتِ محيط بركنار مانده»48، چندان دقيق به نظر نمي‌رسد و روي در مبالغه دارد.

آن كه او «در مذهبِ شيعه استوار بوده است»49، درست است و محّلِ شبهتي نيست؛ ليك اين «استواري» گاه روي در جزم‌انديشي‌هايِ متعصّبانه نيز دارد. پرخاش و زشتگوييِ او در حقّ ِ شماري از فقيهان و متكلّمانِ ناميِ أهلِ تسنّن و پيروانشان،50 چهره‌اي از همان جزم‌انديشيِ متعصّبانه ياد شده است.

به هر روي، نادرست نخواهد بود اگر بگوييم: برخي از رَگه‌هايِ برجسته بلندنظري و آزادفكري و تسامحِ ناشي از آن در او ديده مي‌شده و در مراحلي از عمرِ حزين نيز تقويت گرديده و برجسته‌تر شده است.

وي خود به نوعي إشعار مي‌دارد كه انديشه صلح و تسامح و تساهُل را از مرحله خاصّي به بعد پيشه كرده است:

كنون ياد مي‌آيدم آن زمان                       كه شوق آتش‌افروز شد در نهان

… جمودي مذاقِ من از زهد داشت   كه آتش به هر خشك و تر مي‌گماشت

پراكنده خاطر دويدم بسي                        شده عُقده را سائل از هر كسي

ز دانايِ هر كيش پُرسيدمي                       سخنها كم و بيش سنجيدمي…

به هر مرز و بوم مي‌كشيدم سَري                 و ليكن نديدم گُشاد از دري…

به سختي ز مقصد چو رويم نتافت            فتوحي دل از بختِ فيروز يافت

يكي پير ترسا مرا در عراق                     دو روزي شد از دوستي هَمْ‌وُثاق

چو از شوق آشفته حالم بديد                          حديثِ طَلَبكاريَم را شنيد

به گوشم شبي گفت رهبانِ دَيْر                  تعصّب رها كن كه الصّلحُ خير

ازين نكته قُفل از دلم برگشاد                 به رخ عالمِ فيض را در گُشاد…51

البتّه تسامح و تساهُل و آشتي‌جويي هم مراتب و شعبِ گوناگون دارد و خوانندگانِ ما از اين معنا غَفلَت نخواهند فرمود.

2.‌ حزين اگرچه شاعر و متصوّف و … و … بود، جهانِ پيرامونِ خود را بسيار جدّي موردِ تأمّل قرار مي‌داد و با چشمانِ باز دنيايِ فراخِ أطرافِ خود را مي‌نگريست. به عبارتِ ديگر، او – برخِلافِ كثيري از هَمخِرقگانِ همروزگارش – دل در دنيا نبستن را با جدّي نگرفتنِ دنيا و زندگي خَلط نكرده است. از همين راه، چون جهانِ پيرامونش را جدّي گرفته، كنجكاوانه و نقّادانه در آن مي‌نگرد.52

حزين در سفرها و معاشرت‌ها و مطالعاتي كه مي‌كرد، أحوال و أوضاعِ أُمَم را به مقايسه و سنجش مي‌گرفت و بالعيِان مي‌ديد بيخبريِ كسان از حال و روزِ مللِ ديگر آنان را به كوتَه نَظَري و بسنده‌گري و بسنده‌شماريِ مذموم مي‌كشاند. خود در بابِ هند و هنديان مي‌نويسد:

«… صعوبتِ معيشت و زندگاني… در هندوستان بر كسي كه ساير ممالكِ عالَم را ديده باشد، پوشيده نيست، و أسباب و عللِ صعوبت از آن بيشتر است كه معدود شود. مجموعِ أوضاع و أحوالِ اين ملك مقتضيِ مشقّت و تلخيِ معيشت است، و اين معني بر مردمش مكشوف نيست، بلكه خود را متعيّش و مرفّه‌تر از خِلَق عالَم دانسته آن صعوبات و منافرات با طبايعِ ايشان ملايم و گوارا و غيرملحوظ و به هر حال محفوظند53.»54

او با دنيايِ نو و تحوّلاتي كه با سرعت و شتابِ فراوان در باختر زمين پديد مي‌آمد، في‌الجمله آشنا شده و دريافته بود كه فرنگان شالوده‌هايِ معيشت و حياتِ دنيويِ خود را بر پايه‌هايِ محكمي استوار مي‌سازند كه ما از آن بي‌بهره‌ايم و مي‌بايد حَظّي از آن داشته باشيم.

گفته‌اند كه «شايد او نخستين كسي باشد كه از وضعِ ناهموار و سختِ ايران به ستوه آمده و آرزو مي‌كرده است كه إصلاحاتي به شيوه اروپائيان در كشورِ خويش انجام دهد.»55

دور مي‌دانم كه حزين با تحّولاتِ فكرِ فلسفي و كلامي در باختر زمين نيز آشناييِ جدّي به هم رسانيده و از اين راه به بازخواني و بازسازيِ نظامِ‌ انديشگيِ كلاميِ خويش در تناسب با دنيايِ جديد تنبّهي يافته باشد. نهضتِ كلاميِ جديدِ مسلمانان كه بيش و كم با تفطّن به تحوّلاتِ جهاني پيْ ريخته شد لَختي پس از حزين، از جمله در شبه قارّه هند پديد آمد56 و خبري از مشاركت – ولو: مشاركتِ تمهيديِ – حزين در آن نداريم؛ أمّا همين بصيرت و بيداري كه حزين در بابِ مُحَسَّناتِ حيات و معاشِ مردمانِ آن سو يافته بود نيز كمْ‌قيمت نيست.

حصولِ چُنين تَنَبُّه و تَفَطُّني در شخصيتِ يك متكلّم، أهميت ِ فوق‌العاده دارد. پوشيده نيست كه تا همين روزگارِ كنوني، و هم امروز نيز، بيشترينه كلام‌انديشان و متكلّمانِ ما، از سَرِ إنكاري كه در حقّ ِ مَباديِ اعتقاديِ نوزايشِ باخترزميني دارند، آن چهارچوبِ استوارِ مختار در حياتِ دنيوي و معيشتِ باخترزمينيان را نيز به جِد نگرفته و در تقليد و اقتباسِ آن بإفراط كوتاهي – و يا حتي: ناسازگاري – مي‌نمايند.

بصيرتي كه حزين در اين زمينه حاصل كرده بود از دريچه مواجهاتِ او با فرنگان و تأمّل و سنجشي بود كه ميانِ أحوالِ ما و ايشان مي‌كرد.

حزين پس از وصفِ پريشانيهايِ مردم در روزگارِ فتنه افغان و تاراجها و چپاولهايي كه صورت بسته، خاصّه آنچه در فارس رُخ داده است، مي‌نويسد:

«مملكت خراب و ضوابط و قوانينِ ملكي در آن چندساله أيّام فترت همه از هم ريخته و پادشاهِ صاحب اقتدار و با تدبيري و رايي57 بايست كه تا مدّتي به أحوالِ هر قصبه و قريه محال57 پردازد و به صعوبت تمام ملك را به اصلاح آورد.58 اين خود در آن مدّتِ قليله نشده بود.

و از مقتضياتِ فَلَكيّه در اين أزمنه رئيسي كه صلاحيتِ رياست داشته باشد در همه رويِ زمين در ميان نيست، و در حال هريك از سلاطين و رؤسا و فرماندهانِ آفاق چندان كه انديشه رفت ايشان را از همه رعيّت و از أكثرِ ايشان فرومايه‌تر و ناهنجارتر يافتم، مگر بعضِ فرماندهانِ ممالكِ فرنگ كه ايشان در قوانين و طرقِ معاش و ضبطِ أوضاعِ خويش استواراند، و از آن به سببِ مباينتِ تامّه به حالِ خلقِ سايرِ أقاليم و أصقاع فائده چنان نيست.»59

حزين يكچند در «بندرِعبّاسي»60 به سر بُرده و گويا در اين مدّت با فرنگان – كه در آنجا صاحبِ دستگاه بوده‌اند61- حَشر و نَشري داشته و سپس از آنجا آهنگِ سفر حجاز كرده است. خود در اين باره مي‌نويسد: «… باز عزمِ سفرِ حجاز كردم، و جماعتِ فرنگ را كه در آن بندر مي‌باشند با من إخلاصي تمام بود. چون سفاين و جهازاتِ ايشان بغايت وسيع و مكانهاِ شايسته دارد و در دريا نيز بَلَدتر و از هر قوم ماهرترند جهازِ ايشان اختيار كردم.»62

بارِ ديگر نيز زماني كه مي‌خواست از «بندرعباسي» به عراق عرب رود و به سبب آشوبي كه در بصره افتاده بود هيچ كشتي از اين سواحل راهي آن جانب نمي‌شد، ناگزير به فرنگان روي آورد. خود مي‌گويد:

«… مرا زياده بر آن طاقتِ اقامت نمانده بود. ناچار به كشتي جماعت و لنديسيه فرنگ63 نشسته روانه سواحل عمان شدم.»64

ديگر بار هم كه او را گذر به «بندرعباسي» افتاد، چون تطاول و تعدي كارگزاران زورمندان را بر بيچارگان ديد عنان طاقت از كف داد و «عزيمت برآمدن از آن ولايت» كرد. خود مي‌گويد:

«كشتي در همان وقت روانه سواحل بلاد سند بود. من هم عزم روانه شدن مصمم نمودم و اين در روز دهم رمضان‌المبارك ستّ و أربعين و مأة بعدالألف (1146) بود. كپتان جماعت انگليسيّه فرنگ چون از إراده من آگاه شد به منزل من آمد و از رفتن به هندوستان ممانعت آغاز كرده برخي از زشتيهاي أوضاع آن ملك برشمرده و ترغيب رفتن به فرنگ مي‌نمود و در آن باب مبالغه بسيار كرد. راضي نشدم…»65

البته ديري برنمي‌آيد كه از نپذيرفتنِ پيشنهادِ «كپتان» انگليسي پشيمان مي‌شود. به بيانِ خودش: «…از بي‌صبري و حركت از ايران خود را ملامت كردم و از اختيار نكردنِ سفر به ممالكِ فرنگ ندامت كشيدم…»66

سخنِ حزين درباره نابساماني و زمامْ‌گسيختگي ملك در اين سو و انضباط و قاعده‌مندي كار در آن سو، صريح و بي‌پرده است، و هرگاه به ياد داشته باشيم جدّي‌ترين حركت عدالت‌طلبي و نهضت سامان‌خواهي أخير ايرانيان، موسوم به «انقلاب مشروطيت»67، به تقريب يك قرن پس از وفات حزين رُخ داد و چه «اگر» و «مگر»ها در آن رفت و عاقبت نيز تا روزگار ما همچنان نيم‌بند و پا در هوا مانده و هنوز بايايي و روايي آن مورد اتفاق نخبگان قوم واقع نشده!، در خواهيم يافت كه براستي بصيرت حزين تا چه اندازه بوده است.

آري، «اين دقت نظر و هوشياري ژرف او در آن روزگار مايه شگفتي است.»68 69

3.‌ حزين، برخلاف بيشترينه «علما»ي آن روز – كه اگر هم با سياست و عملِ سياسي نسبتي مي‌يافتند، آن نسبت محدود بود به تقرب جستن به أصحاب قدرت و زر و زور-، و – باز – علي‌رغم منش تصوف‌گرايي عزلت‌پسند‌ش، به اقتضاي تندآب روزگار پرهنگامه‌اي كه در آن مي‌زيد و احتمالاً با انگيزه‌هايي كه اي‌بسا گاه پنهان مانده باشد، مشاركت سياسي معتنابهي در حوادث بزرگ روزگار خود دارد و گاه درست به مثابت يك رجل سياست در بحبوحه رخدادها و موج‌خيز رفتن وارد مي‌شود و راهي مي‌گشايد، و در رقم زدن تقديرات سياسي جماعت، هنباز مي‌گردد.

از اين چشم‌انداز، اين كه او را «دانشمند بزرگ و مجاهد سترگ»70 خوانده‌اند، بسيار بجاست.

در اين ترديدي نيست كه صفويان، حزين را عزيز و محترم مي‌داشته و او را ارج مي‌نهاده‌اند.71 او نيز بدين خاندان بسيار دلبسته و وفادار بوده است.72 با اينهمه و علي‌رغمِ ارتباطي كه با دستگاهِ شاه سلطان‌حسين و پسرش، طهماسب، داشت، گويا هيچگاه- به معناي متعارف كلمه – در شمار «درباريان» نبوده است.

طبع حزين و سرشت  او با دنياطلبي سازگاري چنداني نداشت؛73 ورنه شايد در آن هنگامه‌ها و با زمينه تقرب به سلاطين صفويه و غير ايشان كه براي او فراهم بوده است، راه و زندگي ديگري را برمي‌گزيد.

درنگ در مكتوبات و ملفوظات وي، نمودار روحيه و منش ويژه‌اي است. او حتي هيچگاه گرد تأهل نگشت و تا پايان عمر مجرد ماند.75

منافسات و مسابقاتي كه بر سر قدرت مي‌رفت و ناپايداري و بيقراري آن را، بويژه در آن زمانه عسرت، حزين به چشم سر ديده بود76و دريافته بود كه مقربان دستگاه واليان دنيا چه سان به مذلت چاكري و لوث دنياداري آلوده مي‌گردند.77

با اينهمه و با اجتنابي كه از اين عوالم داشت، دغدغه‌منديهاي اجتماعي و بصيرت نافذ سياسي، او را وا نمي‌نهاد تا در كم و كيف جريان قدرت و جابجاييهاي آن ننگرد و در تنگناها و هنگامه‌ها چونان يك رجل سياسي مداخلت نجويد.

در گزارش فتنه افغان، «پادشاه و أمراي غافل و سپاه آسايش‌طلب را كه قريب به يكصد سال ششمير از نيام ايشان برنيامده بود» و «دغدغه علاجِ … فتنه‌ [يِ محمود افغان را] به خاطر» نگذرانده بودند، مورد نكوهش و انتقاد قرار مي‌دهد و بر «نِفاق» و ناهمدلي فرماندهان انگشت مي‌نهد و از نقشِ «أمراي بي‌تدبير» و دخالت «ناسنجيدگان» در كار پرده برمي‌افكند.78

حزين اعتقاد داشت كه اگر شاه سلطان حسين و منسوبان وي و أمرا و خزائن در زماني كه هنوز فرصت و إمكان بود از اصفهان خارج مي‌شدند، سرداران و سپاهيانِ ديگر شهرها به شاه مي‌توانستند پيوست و افغانها نيز در اصفهان كاري از پيش نمي‌توانستند برد؛ يا بازمي‌گشتند و يا به كارزار با لشكرِ سلطاني مي‌پرداختند؛ و به هر روي، تدبيري صورت مي‌بست و آنهمه قتل و غارت و تباهي رُخ نمي‌داد. حزين اين معني را به يك دو تن از محرمان شاه رسانيده و پاي فشرده بود كه از اين راي درنگذرند ولي به تعبير خودش «چندكس از ناسنجيدگان مانع آمدند تا آنكه شد آنچه شد.»79

در سروده‌هاي حزين، بارها هشدار و تحذير زمامداران سياسي چهره نموده است.در مثنوي خرابات، شاه را مخاطب مي‌سازد و به ترك غفلت، و پندپذيري از ناصحان و حذر از دغل‌سيرتان و … و … اندرز مي‌دهد.80

در مثنويِ فرهنگ‌نامه شاه را نصيحت مي‌گويد و به «قبولِ صلح و تركِ ستيز» دعوت مي‌كند؛ حكايتي از شاه عباس نقل مي‌نمايد و بر او ثناي وافر مي‌خواند؛ همچنين در وصف كشور ايران و شهر اصفهان و خرمي و آبادي آن سخنها مي‌سرايد.81 دور نيست اين مثنوي در عصر شاه سلطان حسين و پيش از فتنه افغان و اي بسا در زماني كه نشانه‌هاي فتنه و ستيز نمايان شده بوده، سروده شده باشد.82

حزين در مثنوي تذكرةالعاشقين أبياتي در «اندرز به شاه صفوي» دارد و طي آن بيتها شاه را به پرهيز از غفلت و اغتنام فرصت پند مي‌دهد.83 او اين مثنوي را در چهل سالگي پرداخته84 و لذا مخاطب اندرز او شاه طهماسب ثاني پسر شاه سلطان حسين بايد باشد.

شاه طهماسب ثاني، كه – به تعبير حزين: – «در تهور و مردانگي آيتي بود»85، به رهنموني يكي از امراي جاهل» براي رهائي از  غصه و اندوه به «أسباب عيش و طرب» روي آورد و «از حدّ اعتدال درگذشت»؛ در لهو و لعب مستغرق شد86؛ و همين زمينه زوال كار او را هم فراهم ساخت. شايد هشدارها و تحذيرهاي شاعر دانشور ما، به همين غفلت‌ها و بي‌خبري‌هاي شاه جوان متوجّه باشد. جالب توجه است كه حزين، در كنار سياست‌ورزي گاه در قالب يك رجل نظامي نيز عرض اندام كرده.

در زماني كه وي در خرّم‌آباد بود، به سبب حملة عثماني‌ها، زمامداران تصميم گرفتند مردمان را از شهر بكوچانند و به سوي كوههاي صعب‌العبور روند و شهر و قلعه را پيش از رسيدن سپاه عثماني ويران سازند. در اين واقعه سكنه شهر در اضطراب افتادند؛ نه طاقت رفتن داشتند و نه اطمينان ماندن؛ به قول حزين: «فزع قيامت برخاست». سرپرست شهر به منزل حزين رفت و مردم نيز گرد آمدند و حزين ايشان را به ماندگاري و پاسداري از شهر دلالت كرد. مردمان را تشجيع و تحريض كرد و به سلحشوري برانگيخت. خود نيز بيشتر شبها در پاسداري و روزها در سواري با ايشان همراهي مي‌كرد. بدين ترتيب عثمانيان كه بر آمادگي مردمان وقوف يافتند و اوضاع را مناسب نديدند، متعرض آن حدود نشدند.87

آمدن امير و مردمان به خانه حزين و رايزني با وي، نمودار اهميت سياسي و پايگاه رهبرانة اوست، و همراهي و همدوشي وي با ايشان در پاسباني و سواري و سلحشوري، توان و توش اين عالم و شاعر برجسته را در چنان عوالم و تجارب فرا مي‌نمايد. در آن أوان سپاه عثماني در همدان سخت دست به قتل و تباهي گشود. در پي آن رخداد، حزين عازم همدان شد تا به استعلام حال و استخلاص گرفتاران بكوشد. در يكي دو منزل به سپاه عثماني دچار مي‌گردد و پس از تحمل دشواريها عاقبت به همدان مي‌رسد و گروهي از گرفتاران را مي‌رهاند. ناگفته نماند كه گروهي از عثمانيان نيز او را گرامي مي‌داشته و احترام مي‌نهاده‌اند.88

در نزاع مردم لار با حاكم شهر كه سرانجام به قتل حاكم و چندتن از غلامانش انجاميد، حزين دست كم يك ميانجي بانفوذ بود. نخست بار او حاكم را كه به ديدارش آمده بود پند گفت و به صلاح رهنمون شد. پس از واقعه نيز مردم به نزد او پناه آوردند و او بود كه به حمايت ايشان برخاست و مانع كينخواهي‌ها شد و سعي در آرام كردن اطراف منازعه داشت؛ به حسن تدبير نائرة آن فتنه را تا حدودي تسكين داد و عاقبت با رنج و مصيبت خويشتن را از آن گرداب بدر كشيد. او را درين گير و دار به فتنه‌انگيزي متهم ساخته بودند و به تعبير خودش، «در اطراف و اكناف شهرت يافت كه اقدام ايشان به آن امر، به اشارت من بوده»90

مداخله‌اي كه حزين در اين واقعه داشت، هرچه بود، بجد براي او دردسرآفرين شد و اي بسا تا پايان زندگاني بر مسير حيات وي سايه افكند.91

حزين از بي‌اعتنايي دربار هند به آنچه بر سر حكومت صفويه در ايران مي‌رفت، تنگدل بود و هنديان را در اين باره به كوتاهي و نمك‌ناشناسي منسوب مي‌داشت92. حتي به قولي93 وي به هندوستان رفت تا از محمدشاه استمداد كند و به خاطر حقوقي كه شاهان صفوي بر گردن سلاطين بابري داشته‌اند او را به حمايت از حكومت صفويه و جلوگيري از بيرون رفتن حكومت ايران از آن خاندان وادارد كه نشد. سيمائي كه حزين در اين فعاليتها از خود فرا مي‌نمايد، آشكارا بس فراتر است از شاعري گوشه‌نشين و متصوفي تقديرپذير و فيلسوف و متكلّم و فقيهي كه جز مصاحبت قراطيس و كراريس و اهل كلمه پيشه‌اي نمي‌شناسد. حزين در اين فعاليتها به مثابت يك مصلح و كنشگر اجتماعي رُخ مي‌نمايد؛ و هر گاه اين را در كنار بصيرت و تفطن و تنبهي كه به لزوم اصلاح در ايران و تفاوت حال ايرانيان با پاره‌اي از ديگر ملل داشت بنهيم، بناگزير او را بسي برتر از اقران و امثال خواهيم ديد و خواهيم نشانيد. شناختگي و آوازه‌مندي حزين نزد مردمان شهرها و جايهاي مختلف فراتر از شناختي است كه عامه از فلان عالم يا بهمان شاعر دارند. مردمان او را مي‌شناسند؛ به نزد او مي‌آيند؛ عرض حال و تظلم و دادخواهي و شكوه و درد دل و چاره‌جويي مي‌كنند، و حتي پناه مي‌آورند. حزين هم براي رفع حوائج ايشان با عملداران وارد گفتگو مي‌شود، بلكه درشتي و سرزنش مي‌كند. اينجا و آنجا او را مي‌بينند و مي‌شناسند؛ چندان كه هيچ جا نمي‌تواند نهان بماند و -‌ به قول خودش – از «مكاره و مصايب و آلام بيشمار» كه پيآمد اين شناختگي است، مصون باشد.94

الغرض، اين شناختگي و آوازه‌مندي، شناختگي و آوازه‌مندي رجل سياسي است؛ ورنه سرايندة تغزلات خيال پرورانه و مدرس كلام و حكمت و حديث و تفسير، بدين سان محل چنين مراجعاتي واقع نمي‌َشود!

حزين آنجا كه احوال خود را مقارن درآمدن نادرشاه به هندوستان گزارش مي‌كند، مي‌نويسد:

«من از سرهند كه بغايت خراب و محصور لشكر دزدان بود، با جمعي پيادگان تفنگچي كه فراهم آورده با خود داشتم به جانب دهلي روانه شدم و از ميان لشكر محمدشاه… عبور نموده به شهر درآمدم، و بعد از ايام چند، از آن شهر شوريده اوضاع، با دو سه خدمتكاران گوشه گرفتم.»95

شواهد تعيّن سياسي مرد، در همين عبارات هويداست. جمع تفنگچي داشتن در آغاز و در پايان گوشه‌گيري با دو سه خدمتكار، هيچيك، از احوال مردم عادي و طالب علمان متعارف نبوده است. در ماجراي آمدن نادرشاه به هندوستان، حزين بيمناك بود كاري نكند كه مردمان او را محرِّكِ آمدنِ نادر قلمداد كنند، و در لاهور مانْد چون يقين داشت كه اگر به مسيرِ دلخواه خود برود چُنان اتّهامي در أذهان شكل خواهد گرفت.96 اين بيم و اتّهام هم بيم و اتّهامي است كه بر گِردِ شخصيّتِ يك رَجُلِ سياسي پديد مي‌تواند آمد، نه يك شاعر و صوفي و عالمِ آواره و بَس!

*

مطالعة تاريخ و سفرنامة حزين بوُضوح نشان مي‌دهد كه وي در بابِ رنجها و مصائبِ هموطنانش بسيار غيور و حسّاس و نابُردبار است97؛ «عوارضِ أحوالِ ايران»98 و «شورش و انقلاب»99 أوضاع كشور، أصلي‌ترين مسألة تاريخِ اوست؛ و چيرگيِ بيگانگان و غاصبانِ قدرت بر مردم و سرزمينِ ايران، جانِ او را مي‌آزارَد؛ از همين روي نيز از مقاومتهايِ مردمي و شورشها و ايستادگي‌ها در برابرِ افاغنه و عثمانيان در جايهايِ مختلفِ ايران با هَيَجان و حَماسه‌اي فوق‌العاده ياد مي‌كند و از نافرمانيِ رَعايايِ ايراني در برابرِ إشغالگران محظوظ است.100

در همين زمينه، از جمله، جانفشانيهايِ «سبحان ويردي‌خان»، حاكمِ سابقِ همدان را ياد مي‌آرَد كه «در آن وقت منصبي و سپاهي‌ نداشت» ولي با بسيج كردن مردمان پراكنده، مدّتها با عثماني در ستيز و آويز بود، با فقدان امكانات، در بيش از سيصد مصاف در برابر سپاه عثماني حاضر شد و عثمانيان كه از تك و تاز و كارزار او به تنگ آمده بودند، با دسيسه او را به قتل رساندند.101 حزين دربارة همين سبحان ويردي‌خان كه بيست و دو هزار تن از سپاه عثماني در كارزارهاي او از پا درآمده بودند102، نوشته است:

«… الحق اگر مجال تفصيل احوالش و تدبيرات و صولت و همّت و تهوّر او در اين عجاله بودي، ناظران را موجب شگفت تمام گرديده، در روزگار ناسخ داستان رستم و اسفنديار شدي!»103

در اينگونه سطور تاريخ و سفرنامة حزين، خوانندة هوشيار از دو نكته غافل نمي‌ماند: نخست، دلبستگيهاي عريق ملّي و ميهني حزين است كه نشان مي‌دهد مفهوم «ملّيّت ايراني» بدان سان كه در روزگار صفويّه شكل گرفت و بيش و كم تا عصر ما نيز امتداد همان مفهوم ادامه يافته است، در شخصيت حزين (و شمار ديگري از مردم اين سرزمين) رسوخ و حضوري جدّي و جاندار داشته، و معناي پاسداري از آب و خاك فراتر از پاسداري از منافع و مصالح زندگاني روزمرّه بوده است. ميان آنچه در ذهن و دل امثال حزين مي‌گذشته با ملي‌گرائي و وطن‌پرستي به معناي متعارف و متأخّر آن مشابهتهاي بسيار مي‌توان جست. نظر حزين دربارة ايران بالصّراحه از اين قرار است:

«… ممالك ايران … بالذّات، أعدل و اشرف، و بالعرض، احسن و اكمل معموره ربع مكشوف است… .»104

و اگر نظامي در مقام شاعري مي‌‌گفت:

همه عالم تنست و ايران دل            نيست گوينده زين قياس خجل،105

حزين در پايگاه تاريخنگاري و گزارش واقعات چنان داوري مي‌كند بي‌آنكه مقام مبالغات شاعرانه در ميان باشد.

دوم، مشروعيّتي است كه حزين و بسياري از همروزگارانش از براي سلسلة صفويّه قائل بودند و از همين روي براندازندگان صفويّه و كساني را كه مي‌خواستند به جاي صفويان بر اريكة قدرت تكيه زنند (/به تعبير خود حزين: «رؤساي متغلّبة زمان»106 را) به رسميّت نمي‌توانستند شناخت.

حقيقت اين است كه بسياري از مردم ايران مشروعيّت سلسلة صفويّه را بژرفي باور داشتند. اين باور به مشروعيّت صفويّه، خواه به عنوان نمك‌پروردگي آن خاندان107 يا هواخواهي ايشان108، سبب مي‌شد كار را بر افغاناني كه تاج از صفويان ستانده بودند سخت بگيرند و به كساني كه از ولاي صفويان دم بزنند رغبت كنند. در واقع در پي استمرار همين باور و به واسطه رسوخ عمومي آن نيز بود كه تا استقرار حكومت قاجار، هر حكومتي كه مي‌خواست در ايران ادّعاي مشروعيت كند، پيوسته يا يكچند، براست يا دروغ، خود را به صفويان مي‌بست يا دست‌كم نائب ايشان فرا مي‌نمود.

*

هر چند شايد ميان كنشهاي سياسي و اجتماعي شيخ حزين و انديشه‌هاي كلامي او ربط وثيقي به نظر نرسد، توجه بدين جانب شخصيت وي در مقام گفت‌وگو از «حزين متكلّم» ضرور است؛ زيرا:

اوّلاً، اين مشاركتها نمودار عقيدة راسخ حزين به گشادگي دست آدمي در تغيير و تدبير كثيري از احوال خود است؛ باوري كه در باختر زمين پس از عصر نوزائي طوفاني به پا كرده است و در سرزمين ما اغلب از ذهن‌ها و زبان‌ها دور گرديده و نوعي تقديرپذيري افراطي به جاي آن نشسته است.

من نمي‌دانم اين باور در حزين چه اندازه پشتوانه‌هاي نظري داشت. شايد فراز و فرود ايام و آن روزگار پرتلاطم و برخي تجربه‌هاي حياتي وي سهم بيشتري در پيدائي چنين نگاهي داشت تا تأملات نظري و فلسفي. اما هرچه بود، در عمل، از وي مردي عملگرا و عمل انديش ساخته بود.

ثانياً، در بازگفت تاريخ متكلمان بناگزير بايد خصوصيات و خطوط برجستة شخصيت و حيات هريك را، خاصّه آنچه ماية تمايز باشد، ملحوظ داشت؛ و اين كنشگري سياسي، بي‌شبهه، از وجوه تمايز شخصيّت و حيات حزين است.

***

به قول خود حزين، «ذوق سخن گستري خامة سياه مست را از وادي [يي] كه در پيش داشت عنان برتافت. نگرندگان نكته نگيرند.»109

رسالة عقايد دينيّه‌ي حزين كه در اينجا در معرض ديد و داوري قرار مي‌گيرد، از آثار ناشناخته يا كم‌شناختة اوست. عدم استقرار جغرافيائي در حيات حزين و اين كه پيوست در اسفار و ميان اقامت و ترحال متردّدحال بوده است، سبب گرديده مجموعي دلخواه و بسنده حتي از اسماء آثار او در دست نباشد، تا چه رسد به اعيان آثار!؛ و خود وي هم قادر نبوده است فهرست درست و تمامي از مكتوباتش فراهم سازد؛ چنان كه در آغاز فهرست خود نوشت وي از تصانيف و تآليفش مي‌خوانيم:

«و اما ما صنفت من الكتب و التّعليقات و الرّسائل في ظعني و اقامتي فاكثر من ان اقدر علي ذكرها و عددها، فان حوادث الايام قد نبذتني من بلدة الي بلدة هارباً من فرط الاهوال و تشتّت البال من ديار الي ديارٍ حتّي طفت الاقاليم من غير ارادةٍ و رغبةٍ الي الاسفار عارياً 110 عن الاحمال و الاثقال فلم يجتمع عندي ما كتبته و نسيت111 كثيراً من الرسائل و الفوائد.»112  113

رسالة عقايد دينيّه‌ي او به نثر فارسي تحرير يافته است و از اين ديد هم كه كارنامة اعتقاد‌نامه‌هاي شيعي فارسي را پربرگ و بارتر مي‌سازد مغتنم مي‌نمايد. صاحبنظران نثر حزين را به روشني و پختگي و سادگي و صراحت و سلاست ستوده‌اند.114 حق آنست كه حزين نثر خوبي دارد ولي در برخي از مكتوباتش مانند تاريخ و سفرنامه خوب‌تر و خوشآيندتر و در برخي ديگر مانند فتح السّبل و همين رسالة عقايد دينيّه ـ كه از ديد خوانندگان ارجمند خواهد گشت ـ قدري آخوندي‌تر است. تصوير تنها دستنوشتي كه از رسالة عقايد دينيّه مي‌شناسيم، از شهر بنارس، خاكجاي حزين لاهيجي،115 به ايران آورده شده است و خاندان معظّم حسيني اشكوري ـ وفقهم الله لما يحب و يرضي ـ‌ مباشر اين خدمت و حسنة فرهنگي بوده‌اند. دستنوشت اين رساله، سومين رسالة مجموعة شمارة «26» از كتابخانة «جامعة جواديّه»‌ي بنارس است كه به خطّ نستعليق «جان محمّد بن سيّد ميرعلي حسيني واسطي بلگرامي» در سدة سيزدهم هجري كتابت گرديده.116

كتابت رسالة عقايد حزين در هفتم ذي‌ حجّه‌ي 1209 هـ .ق. به پايان رسيده است. عكس اين رساله را دوست ارجمند و نيك سرشتم، حجّة الاسلام والمسلمين شيخ علي فاضلي ـ دام افضاله ـ‌ ، در شهر مقدّس قم تهيّه و براي اين بنده ارسال كرد. مقدّر چنان بود دستنوشتي كه در نزديكي مدفن حزين نگاهداري مي‌شود، در زادگاه محبوبش، اصفهان117، براي انتشار آماده گردد.

بناي رساله برآن است كه گزارش وار و بي‌تعرّض به تفاصيل و استدلال‌ها (/ «مجرّدا عن الادلّة معرّي عن التّطويل …») باشد؛ ليك در موارد متعدّد، بويژه در اوايل رساله، سخن حزين ـ هرچند باجمال و اشارت‌وار ـ برپاره‌اي ادلّه و استدلال‌ها نيز اشتمال يافته است. حزين اين رسالة اجمالي را، «بنابر خواهش دوست بيقرينه، صاحب سفينه»، و علي الظّاهر در سفينه‌ي آن دوست، مكتوب ساخته است. پس در واقع در حكم يادگاري و قلم‌انداز است.

«سفينه» در نظام كتابسازي اسلامي، گاه به همان معناي «جُنگ» (يعني كتابي مشتمل بر مضامين متنوّع و مطالب گوناگون و غالباً ادبي ـ بويژه مختارات، نظم و نثرـ) به كار رفته است118 و گاه به معنائي اخص از آن كه عمدتاً منتخبات اشعار را در برمي‌گرفته119، و گاه نيز بر تذكرة شاعران كه متضمّن ترجمة احوال و نمونة اشعار آنان است اطلاق گرديده.120 121

تسمية چنين دفاتري به «سفينه» هم از آن روي بوده كه سفينه‌ها را ـ به قول صاحب آنندراج ـ  به صورت بياضي كه قطعش طولاني باشد و انفتاح آن در جهت طول بود در حقّ طول، مي‌ساخته‌اند و از اين روي به «كشتي» مي‌مانسته است.122

باري، پيداست سفينه‌ي مورد نظر حزين به همان معناي اعم بوده كه رساله‌اي اعتقادي نيز در آن مي‌گنجيده است. از اين‌كه يادداشت و قلم‌انداز وي در يك سفينه، رسالة علمي منضبط و مضبوطي از كار درآيد، شگفت نبايد داشت؛ خاصه از آن‌روي كه حزين در نويسندگي و قلمگرداني سبك دست و چالاك بوده است؛ چنان كه بيشترينة تاريخ و سفرنامه را كه تأليفي منيف و آراسته و پيراسته و پرداخته است، در دو شب تسويد كرده123، و تذكرة‌المعاصرين را در نه روز فراهم ساخته.124

حزين، در آغاز رساله، درود بر خاتم الانبياء ـ صلّي‌الله عليه وآله ـ را افزون بر «اهل بيت» آن حضرت، با درود بر «احبّاء» آن حضرت نيز همراه مي‌سازد (/ «… الصّلوة علي اشرف انبيائه محمّد و آله و احبّائه»)

چنين درودي ـ اگرچه با عقيدة شيعيان مي‌خواند ـ در نوشتاري عادي شيعه متعارف نيست و احتمالاً چون رساله در هند و در ميان بسياري از اهل تسنّن نوشته مي‌شده است، از باب نوعي مدارات و مماشات با ايشان كه اغلب درود بر «صحابه» را به درود بر «اهل بيت» منضم مي‌سازند بر قلم رفته باشد؛ چه شيعه و سنّي در درود بر «احبّاء» پيامبر ـ صلّي‌الله عليه وآله ـ همداستان‌اند و تفاوت ايشان در تفسير آن است، به نحوي كه بيشترينة سنّيان عموم صحابه را «احباء» قلم مي‌دهند ولي قاطبة شيعيان برخي از صحابه را در شمار «احبّاء» نمي‌دانند.125

اين نحو «درود نوشتن‌»ها، در آثار بعضي ديگر از عالمان شيعه هم، بويژه آنان كه در فضاهاي سنّي مي‌زيسته‌اند ـ مانند شهيد ثاني ـ ، ديده مي‌شود.

نكات ريز و درشت ديگري دربارة اين رساله و محتواي آن برجاست، ليك اطالة كلام در اين مقام بيش از اين روا نيست.

به هر روي، چاپ اين عقايد دينيّه، هم حلقه‌اي ديگر از باورنامه‌هاي امامي را به ما مي‌شناساند، و هم تكمله‌اي است از براي مجموعه آثار مطبوع حزين لاهيجي و كتابشناسي مكتوبات او.

به قول خود حزين:

«بو كه منظور اهل ديد افتد                       وين سيه‌نامه، روسپيد افتد»126

والحمدلله اوّلاً و اخراً و ظاهراً و باطناً

 

پي نوشتها:

41- در ماخذ چاپي: يا.

42- رسائل حزين لاهيجي، چ ميراث – مكتوب، ص 107.

43- در چاپ دواني: حقيقت.

44- تاريخ و سفرنامة حزين، چ دواني، ص 171 و 172.

45- همان، ص 186.

46- نگر: همان، ص 191.

47- همان، ص 217 و 218.

48- شاعري در هجوم منتقدان، ص 87.

49- همان، ص 89.

50- نگر: ديوان حزين لاهيجي، چ صاحبكار، ص 813 و 814.

51- نگر: همان، ص 746.

52- چنين انساني بالطبع براي بسياري از گزافكاري ها مجال ندارد.

نمونه را، حزين در روزگاري مي‌زيست كه معما و معماسرائي در عرصه ادب و ميان اهل فضل و فرهنگ سنتي ريشه‌دار شده بود و خواهان و هوادار بسيار داشت. با اينهمه او مي‌گويد: «مرا هرگز به معما رغبت نبوده، آن را بي‌حاصل و صرف فكر در آن افسوس مي‌آمد…» (تاريخ و سفرنامة حزين، چ دواني، ص 238).

از ديدگاه امروزين هم آن معماسرائي ها تفنني بارد و كم‌فائده مي‌نمايد و قرابتي كه ميان ديدگاه حزين و نظرگاه امروزين هست، جلوه‌اي است از دقت و استقامت نظر او و جديت وي، جديتي كه به ياوگي و بيحاصلي بسياري از آنچه در آن روزگار فضل و هنر بود و در نگاهي نقادانه‌تر، اشتغالات عمر بر باد ده، پي برده است.

53- در چاپ دواني: محفوظند.

54- تاريخ و سفرنامة حزين، چ دواني، ص 264.

55- شاعري در هجوم منتقدان، ص 90.

56- دربارة گوشه‌هائي اين خيزش، نگر: اطلاعات حكمت ومعرفت، س3، ش 4 (تيرماه 1387 هـ.ش)، صص 33- 43 (مقالة «گرايشهاي اعتزالي در قرن بيستم»، نوشتة «دتلو خالد Detlev Khalid»، ترجمة سيدمهدي حسيني و مينو ايماني).

57- در چاپ دواني: رائيي. (57) چنين است هم در چاپ دواني و هم در تاريخ حزين، چاپ  اصفهان (1332 هـ.ش، ص 92).

58- خوانش طابع سفرنامه و تاريخ حزين چنين است؛ ليك شايد «با صلاح آورد» مناسب‌تر باشد.

59- تاريخ و سفرنامة حزين، چ دواني، ص 240 و 241.

60- «بندرعباسي» همان جائي است كه ما امروز بندرعباس مي‌خوانيم و به افتخار شاه عباس صفوي بدين نام  خوانده شده است. (سنج: دانشنامة جهان اسلام، 4/292).

حزين در تاريخ و سفرنامه‌اش بارها از آن به «بندرعباسي» تعبير كرده است (نگر: چ دواني، ص 189 و 241 و 245 و 246 و 251 و 253 و 257 – 259). واله داغستاني هم در تذكرةالشعراء خويش (چ ناجي نصرآبادي، 1/633) همين تعبير را آورده است.

61- نگر: دانشنامة جهان اسلام، 4/292 و 293.

62- تاريخ و سفرنامة حزين، چ دواني ص 241.

63- طابع تاريخ و سفرنامة حزين در حاشيه از راه توضيح نوشته است: «هلندي‌ها».

استاد شفيعي كدكني در شاعري در هجوم منتقدان (ص 78، هامش) درباره اين واژه احتمال ديگري داده و نوشته‌اند: «ظاهراً صورتي از كلمة بنسيه / والانس Valencia ناحيه‌اي در اسپانيا. در عصر حزين اسپانيائي‌ها در خليج فارس بسيار فعّال بوده‌اند».

64- تاريخ و سفرنامه حزين، چ دواني، 252.

65- همان، ص 259.

66- همان،‌ص 260.

دربارة تماس حزين با فرنگي‌ها نيز نگر: شاعري در هجوم منتقدان، ص 113.

از نوشتار ميرعبداللطيف شوشتري (1172 – 1220 هـ.ق) برمي‌آيد كه آثار حزين در شبه قاره از جمله مورد اعتناي فرنگان بوده است. نگر: تحفةالعالم و ذيل التحفه، چ موحد، ص 370 و 393.

67- از ياد نبريم كه شالودة نهضت مشروطيت در ايران، نه بر مباني نظري آكادميك «مردم‌سالاري»، كه بر بي‌طاقتي رعيت از جفاي حكمرانان استوار بود، و بيش و پيش از هر چيز نهضتي عدالتخواهانه بود كه در نخستين گام نيز، نه به «مجلس شورا»، بلكه به «مجلس عدل مظفر» منجر شد.

68- شاعري در هجوم منتقدان، ص 90.

69- دربارة روند نگاهي كه نخبگان ايران از اين پس به فرنگ و فرنگي‌مآبي داشتند، نيم نگاهي به تحفةالعالم شوشتري (نگر: چ صمد موحد، ص 18 و 19) هم سودمند است.

متاسفانه اين نگرشها بي‌آنكه گستردگي و ژرفائي بسنده بيابد، با بحراني‌تر شدن اوضاع سياسي و اجتماعي ايران در سراشيب تندي افتاد كه بيشتر بر شدت و حدت قيل و قال‌ها و كشاكش‌ها افزود و كمتر كسي توانست در اين تلاطمات بي‌فرجام سكان كشتي جنبشي را كه پديد آمد به دست گيرد و راه اعتدال را بيابد و بنمايد.

سيدحسن تقي زاده – كه در همان روزگار خودش «علمدار تجدد ايران» نيز خوانده شد (نگر: ماني‌شناسي، ص 392) -، با آن جملة معروفش كه فرنگي‌مآبي ايراني جماعت را از فرق تا قدم توصيه مي‌كرد – و البته از آن بازگشت و تائب شد -، اغلب به مثابت نماد آن تندرويها، آماج لعنت و اهانت بوده و هست، و شخص او بدين عقيده علم شده است؛ حال آنكه بايد دانست چنان عقيده‌اي افراطي، كم و بيش در ميان گروهي از وطنخواهان آن دوران شيوع يافته بود، و آن سخن، سخني نبود كه فلتة تقي زاده را عارض شده باشد. و بس! با صرف نظر از رفتارها و ايستارهاي عملي، در گفتار صريح برخي از ناموران آن روزگاران قريب به همان مضمون را مي‌توان نشان داد.

ميرزا محمدخان قزويني در نامه‌اي كه به تاريخ 14 ژوئن 1920 م. به تقي زاده نوشته است، پس از تشويق و تحريض تقي‌زاده به پيگيري آنچه به عنوان مبارزه با خرافات و موهومات مي‌نوشته است، مي‌گويد: «… در «دواير ايراني» اينجا اين مواضيع كاوه و مخصوصاً آنچه مرقوم داشته بوديد كه ايراني بايد قلباً و جسماً و روحاً فرنگي بشود، خيلي موضوع بحث و گفتگو واقع شد؛ وفوراً مثل همه جاي دنيا و در همة مسائل دو فريق شدند. بعضي‌ها مي‌گفتند: حق با آقاي تقي‌زاده است، و بعضي‌ها مي‌گفتند كه: اگرچه در واقع حق با ايشان است ولي گفتن اين مطلب به اين صراحت خلاف احتياط و خلاف سياست است؛ و من در هر مجلس كه اين گفتگو مي‌شد با كمال شدت طرف سركار را مي‌گرفتم و حق را به شما مي‌دادم. نه براي اين كه حفظ‌الغيب سركار را كرده باشم يا طرف سركار را گرفته باشم. خير، براي آنكه عقيدة خودم اين است. دفاع از عقيدة خود مي‌كردم…» (نامه‌هاي قزويني به تقي‌زاده، چ: 2، 1356 هـ.ش.، ص 19 و 20).

عباس اقبال آشتياني سرمقالة شمارة پنجم از سال چهارم يادگار را (كه در بهمن ماه 1326هـ.ش. منتشر گرديده است)، – زيرعنوان «ما و تمدن اروپائي» – با اين سخن آغازيد: «امروز ديگر براي هيچكس در اين كه تمدن اروپائي ماية سعادت و فلاح زندگاني است شك و شبهه‌اي باقي نمانده تا آنجا كه اگر كسي منكر اين حقيقت شود جُز آنكه او را سفيه يا سفسطه‌كار بخوانيم راهي ديگر نداريم.» (يادگار، چ اساطير، ص 2925). و در ادامه نوشت: «… تا تمدني بهتر و بي‌عيب‌تر از اين تمدن پيدا نشود، همين تمدن اروپائي با جميع اسباب علمي و عملي آن تنها وسيلة سعادت بشر است، و هرقوم و ملتي مي‌خواهد در دنيا زنده و خوشبخت بماند بجز از قبول آن راه نجات ديگري ندارد.» (همان، همان ص). البته اقبال در اواخر همين مقاله تصريح مي‌كند كه «.. غرض ما از اقتباس تمدن اروپائي، فرنگي مآب شدن ايراني و صرف نظر كردن از زبان و دين و آئين اجدادي» نيست (نگر: همان،‌ص 2930)

70- ساغري درميان سنگستان، ص 227 (از مقالة استاد جمشيد سروشيار) يا به قول مهدي اخوان ثالث: «مردي دانشمند و مورخي دقيق و حقيقت‌جو و سياستمداري مردم‌دوست» (حريم سايه‌هاي سبز، 2/292).

71- سنج: مرآة الأحوال جهان نما، چ انصاريان، 1/463.

72- نمونه را، نگر: تاريخ و سفرنامة حزين، چ دواني، ص 274. نيز سنج: حريم سايه‌هاي سبز، 2/295.

73- او خود در اين باره لختي قلم فرسوده است. نگر: همان، ص 195 و 196.

74- شواهد انزواجوئي و عزلت خواهي او، از همان عنفوان جواني، اينجا و آنجا در گزارش احوال و متون آثارش ديدرس مي‌شود.

يك جا مي‌نويسد:

«… به شيراز آمدم و خاطر بدان متعلق شده بود كه ترك معاشرت خلق و سكني در معموره‌ها كرده، در يكي از جبال كه پناهي و آبي داشته باشد انزوا گزينم و با آنچه رزاق حقيقي مقدر ساخته باشد قناعت كنم؛ و بيكباره دل از الفت خلق و اوضاع روزگار متنفر و منزجر شده بود. احوال دنيا را باطبع خود ملايم نمي‌يافتم و هر جا مي‌شنيدم كه در كوهي غاري و چشمه‌اي و چند درختي هست به ديدن آن رغبت مي‌كردم و عزم مقام در آن مكان مي‌نمودم. آشنايان و پيوستگان مانع مي‌آمدند و الفت والدين و افراط محبت ايشان نيز مانعي قوي بود.» (تاريخ و سفرنامه حزين، چ دواني، 190).

در جاي ديگر مي‌گويد:

«… با وجود جواني به حدي دنيا و مستلذات آن در نظر خوار و مكروه بود كه پيرامون خاطر نمي‌گشت، و از استيلاي هموم، آن شوق و شعفي كه به علم و تحرير و تقرير معارف بود افسردگي يافت و همواره خواهان آن بودم كه دلقي درپوشيده به گوشه‌اي انقطاع گزينم، و بنا بر علاقة بازماندگان و بيكسي ايشان ميسر نيامد.» (همان، ص 195).

در قطعه‌اي كه زير سرنويس «در گوشه گيري از خلق عالم» در ديوانش به چاپ رسيده است، مي‌سرايد:

«روزگاريست عقل مي‌گويد                                    عزلت از خلق روزگار كنم

در به روي جهانيان بندم                                            كنج آسايش اختيار كنم

سفر دور مرگ نزديكت                                              فكر سامان آن ديار كنم

… تنگم از شهر رو به كوه آرم                          خانه در سنگ چون شرار كنم…»

(ديوان، چ ترقي، ص 597)

75- نگر: تاريخ و سفرنامة حزين، چ دواني، ص 192؛ و: تذكرةالمعاصرين، چ ميراث مكتوب، ص 48؛ و مجموعة مقالات كنگرة حزين لاهيجي، ص 162 و 163.

به قول مهدي اخوان ثالث، «… چراغ يك دودمان در خانه‌اش خاموش شده» زيرا «آخرين حلقه از يك زنجير بزرگ و طولاني است و آخرين فرد و مرد شاخص يك خاندان» (حريم سايه‌هاي سبز، 2/286).

بماند كه به شرحي كه خود باز مي‌گويد، تجربة عشقي پرسوزي را در جواني از سر گذرانيده است (نگر: تاريخ و سفرنامة حزين، چ دواني، ص 173 و 174) و «رنگ شوريدگي و سوز»ي را كه در سخن اوست برخاسته از همين تجربة عشقي راستين قلم داده‌اند (نگر: شاعري در هجوم منتقدان، صص 97 – 99).

76- مسطوره‌اي ازكشاكشهاي عرصة قدرت را حزين در شرح حال سيدعليخان مدني اينگونه رقم مي‌زند:

«از مكه معظمه به اصفهان آمد و از سلطان مغفور احترام يافت، منصب صدارت را ارادة تفويض به او داشتند؛ خواهندگان آن منصب كوششها كردند و وسيله‌ها برانگيختند، علو همت آن سيد عاليشان از معامله دنياطلبان پهلوتهي نموده، به شيراز و بيضا رفته عزلت گزيد تا به رحمت ايزدي پيوست.» (تاريخ و سفرنامة حزين، چ دواني، ص 185).

77- دربارة «ميرزا علاءالدين محمد معروف به گلستانه» كه «روزگاري به آسودگي و عزّت داشت» مي‌نويسد: «… أولادش به مناصبِ ديواني آلوده شدند و ايشان را آن عزّت و احترام نماند.» (تاريخ و سفرنامة حزين، چ دواني، ص159).

دربارة «ميرزا محمّدطاهر» وحيدِ قزويني كه اشتغالاتِ خطيرِ ديواني داشت، مي‌گويد: «در مدّت العمر، با اين همه مشاغل، پيوسته از أكابرِ أفاضل اقتنايِ مَعالم و مَعارف نموده فواصلِ أوقات را صرفِ استفاده و افاده* استكمالِ فضايل مي‌ساخت، و انصاف آن است كه در زمنِ دولتِ صفويّه مِن جميعِ الوُجوه به استعداد و كمالاتِ او كسي پا به ميانِ مَهامِّ دُنيَوي نگذاشته و به ملازمتِ مُلوك سَر فرو نياورده. اگر مذلّتِ چاكري و لوثِ دنياداري تشريفِ لياقت و كمالِ او را شوخگن و آلوده نمي‌ساخت، هر آينه در سلكِ أفاضلِ نامدار منسلك و در ذيلِ آن والاگهرانِ عالي‌مقدار در شمار آمدي.» (تذكرة المعاصرين، چ ميراثِ مكتوب، ص142)

* در اينجا به نظر مي‌رسد وجودِ يك «و» كلام را استوارتر مي‌سازد؛ ليك در تذكرهيِ حزين چاپ اصفهان (1334 هـ . ش.، ص47) نيز نيست.

78- نگر: تاريخ و سفرنامة حزين، چ دواني، ص197ـ199.

79- نگر: همان، ص198 و 199.

80- نگر: ديوانِ حزينِ لاهيجي، چ صاحبكار، صص 698ـ700

81- نگر: همان، همان چ، صص662ـ 666.

82- در اين سُروده‌ها، در كنارِ توصيه به «قبولِ صلح و تَركِ ستيز» و تعيينِ حَدّ و مَرزِ جنگاوري و سياستگري، حزين قدري بتُندي سخن مي‌گويد و از جُمله خطاب به شاه مي‌سرايَد:

«رسومِ خدايي چو ندْهي رواج

كلاهِ گداييست بهتر ز تاج!

نباشد گرت پندِ ما، دلپذير

حصيرِ فقيري، بِهَست از سَرير!»

(همان، همان چ، ص662)

83- نگر: همان، همان چ، ص 648 و 649.

84- خود مي‌گويد:

«چِل سال ز عمرِ بيوفا رفت

تن مانْد ز جُنبش و قُوا رفت»

(همان، همان چ، ص650)

85- تاريخ و سفرنامة حزين، چ دواني، ص205

86- نگر: همان، ص204.

87- نگر: همان، ص211 و 212.

88- نگر: همان، ص214 و 215.

89- تفصيل را، نگر: همان، صص248ـ251.

90- همان، ص250.

91- نيز سنج: شاعري در هجومِ منتقدان، ص77 و 78 و 90.

واِلهِ داغستاني دربارة فعَاليّتهايِ سياسيِ حزين و مشاركتي كه وي در رُخدادهايِ زمانِ نادر داشته است در تذكرة رياض الشّعراء (1/633 و 634) بتفصيل توضيحاتي مي‌دهد و حتّي چُنين فرامي‌نمايد كه آمدنِ حزين به هند، آشكارا فِرار از سَطْوَتِ نادرشاهي بوده است.

قدرِ مُتَيَقَّن اين است كه در ايران نماندنِ حزين و كوچيدنش به هند و بازناگشتن، به تعبيرِ بعضِ مآخذِ ديگر (نگر: مرآة الأحوالِ جهان‌نما،  چ أنصاريان، 1/75 و 463) ناشي از «سوء رفتارِ پادشاهِ قهّار نادرشاه» بوده است و شيخ از «سطوتِ نادر» بيمناك بوده. اين چيزي است كه بيش و كم از تاريخ و سفرنامه‌يِ حزين هم برمي‌آيد.

در مطالعة گزارشِ والِه و تتميمِ آگاهيهايِ مندرِج در تاريخ و سفرنامة حزين به وسيلة آنچه وي گزارش كرده است، البتّه بايد پيوسته متوجّهِ اين نكته بود كه والِه در زماني اين قَلَمفَرسائيها را دربارة حزين كرده كه با وي چندان بر سرِ مِهْر نبوده و ـ به تعبيرِ خودش: ـ «تركِ آشنايي و ملاقاتِ آن بزرگوار نموده، اين ديده را ناديده انگاشتـ»ـه بوده است (نگر: تذكرة رياض الشّعراء، 1/634).

92- نگر: تاريخ و سفرنامة حزين، چ دواني، ص274.

93- نگر: مِرآة الأحوالِ جهان‌نما، چ أنصاريان، 1/463؛ و: تحفة العالمِ ميرعبداللّطيفِ شوشتري، تصحيحِ موحِّد، ص414 و 415.

94- نگر: تاريخ و سفرنامة حزين، چ عليِ دواني، ص211 و 240 و 246 و 249و 250 و 254 و 259.

95- همان، ص280.

96- نگر: همان، ص279.

97- نمونه را، نگر: همان، ص259.

98- همان، ص261.

99- همان، ص222.

100- نگر: همان، ص206 و 207 و 219ـ221 و 213ـ215.

101- نگر: همان، ص219 و 220.

102- نگر: همان، ص220.

103- همان، ص220.

104- همان، ص272.

105- هفت پيكر، به تصحيحِ براتِ زنجاني، ص36، ب356.

106- نگر: تذكرة المعاصرين، چ ميراثِ مكتوب، ص195.

107- نگر: تاريخ و سفرنامة حزين، چ دواني، ص224.

108- نگر: همان، ص 254.

109- همان، ص 230.

110- در مأخذِ چاپي: غارياً.

111- در مأخذِ چاپي: نسبت.

112- نجوم السّماء في تراجم العُلَماء، چ ميرهاشمِ محدّث، ص310.

113- مُجمَلِ حاصلِ معنا اين كه:

آنچه در سَفَر و حَضَر نوشته‌ام، از كتابها و رساله‌ها و تعليقه‌ها، بيش از آنست كه بتوانم به ياد آرم و برشمارم. رُخدادهايِ روزگار مرا از شهري به شهري افكنده و بيمها و پريشانْ خاطري‌ها باعث آمده تا از جائي به جائي گريزم و ناخواسته بارِ سفر بندم بي‌آنكه بار و بُنة خويش را برگيرم. از همين روي، مجموعِ آنچه نوشته‌ام نزدِ من نيست و بسياري از رساله‌ها و فوائد را فراموش كرده‌ام.

114- نگر: شاعري در هجومِ منتقدان، ص 103؛ و: ساغري در ميانِ سنگستان، ص 228 (از مقالة استاد جمشيدِ سُروشْيار)؛ و: تذكرة المعاصرين، چ ميراثِ مكتوب، ص64؛ و: مجموعة مقالاتِ كنگرة حزينِ لاهيجي، ص 15؛ و: سبك‌شناسي، محمّدتقيِ بهار، 3/305 و 306 و 311.

115- حزين را در بنارسِ مَرقَدِ معتبري است كه از ديرباز موردِ توجّه بوده.

آقا أحمدِ كرمانشاهي در مرآة الأحوالِ جهان‌نما (چ أنصاريان، 1/463 و 646) مي‌نويسد:

«بارگاهِ او مَطافِ زُمرة أنام و مزارِ خاص و عام است. در شبِ دوشنبه و پنجشنبه بر مقبرة او عجب انبوه و ازدحامي مي‌شود!».

به نوشتة آقايِ سيّدجعفرِ حُسَينيِ اَشكَوَري» وجود مقبرة حزينِ لاهيجي در اين شهر [/بنارس] باعثِ تجمّعِ شيعيان گرديده … [و] أكثرِ مناسبتهاي‌مذهبيِ خود را در كنارِ قبرِ آن عالمِ بزرگ برگزار مي‌نمايند.» (فهرستِ نسخه‌هايِ خطّيِ كتابخانة جامعة جواديّه، ص9).

فاضلِ ارجمند، آقايِ دكتر محمّدرضا نصيري، در شرحِ مكتوبِ سفرشان به هندوستان (نامة انجمن، ش8، صص162ـ168)، گزارشي از وضعِ كنونيِ گورجايِ حَزين در شهرِ بنارس به دست داده و تصويرهائي از مقبره و سنگِ مزارِ اين مردِ بزرگ را به چاپ رسانيده‌اند.

دربارة مزارِ حزين و محلِّ آن و انبوهِ زُوّارِ آن، نيزنگر: تذكرة المعاصرين ، چ ميراثِ مكتوب، ص 55 (در گفتآورد از تحفة العالم) و 56 و 57؛ و: شاعري در هجومِ منتقدان، صص 81-83 و 117؛ و: مجموعة مقالاتِ كنگرة حزينِ لاهيجي، صص 174-177 و 179 و 372 -374.

116- از برايِ مشخصاتِ تفصيلي‌ترِ نسخه و ديگر رسائلِ مجموعه، نگر: فهرستِ نسخه‌هايِ خطّيِ كتابخانة جامعة جواديّه، صص 27 – 30.

117- از برايِ دلبستگيِ حزين به اصفهان، نگر: تذكرة المعاصرين، چ ميراثِ مكتوب، ص 223؛ و ديوانِ حزينِ لاهيجي، چ ترقّي، ص 581؛ و تاريخ و سفرنامة حزين، چ دواني، صص 163-165.

118- به همين معنا مي‌گرايَد آنجا كه سعدي گويد:

سفينة حِكميّات و نظم و نثرِ لطيف                    كه بارگاهِ ملوك و صدور را شايد

(كليّاتِ سعدي، چ مظاهرِ مصفّا، ص 795).

119- بدين نزديك است در قولِ حافظ:

درين زمانه رفيقي كه خالي از خَلَل است       صٌراحيِ ميِ صاف و سفينة غزل است

(ديوانِ حافظ، چ سليمِ نيساري، ص 96)

اين مٌنتَخَباتِ اشعار، اهلِ تذوّقِ ادبي را در ديدن و يافتن سُروده‌هايِ نيكو و برگزيده و رنگارنگ و متنوّع در زمينه‌هايِ مختلف به كار مي‌آمده است.

از همين منظر است كه حزين در تذكرة المعاصرين (چ ميراثِ مكتوب، ص 216) دربارة «ملاّ علي أعلي اصفهاني» گويد: «آنقدر اشعارِ رايقه به خاطر داشت كه بي‌نياز از سفاين مي‌ساخت.».

120- نمونة آن سفينه‌يِ خودِ حزين است كه «تذكره گونه‌ايست» (تاريخ تذكره‌هايِ فارسي، احمدِ گلچينِ معاني، 1/351).

تفصيل را دربارة آن، نگر: تذكره نويسيِ فارسي در هند و پاكستان، دكتر سيّد عليرضا نقوي، صص 376-378؛ و: دانشنامة ادب فارسي…، به سرپرستيِ اَنوشه، 4- بخشِ 2- /1403 و 1404 (مقالة «سفينة حزين» به قلمِ ضيايي).

121- از برايِ پاره‌اي آگاهيهايِ تكميلي نگر:

يادداشتهايِ قزويني، چ دانشگاهِ تهران، 5/133 و 134؛ و: كتاب‌آرايي در تمدّنِ اسلامي، نجيب مايلِ هروي، چ: 1، ص 618.

122- نگر: آنندراج، 3/2440

123- نگر: تاريخ و سفرنامة حزين، چ دواني، ص 262.

124- نگر: تذكرة المعاصرين، چ ميراثِ مكتوب، ص 228.

125- تعبيرِ «والصّلوة علي خاتم الرّسالة وآله الأطهار وصحبه الأخيار» در پايانِ يكي از ديگر رساله‌هايِ حزين كه چاپ هم شده است، ديده مي‌شود (نگر: رسائل حزينِ لاهيجي، چ ميراث مكتوب، ص 326).

در اينجا نيز بايد دانست كه شيعه و سنّي در درود بر «صحابيانِ نيكو» همداستان‌اند؛ تفاوت در اين است كه بيشترينة سنيّان همة صحابيان را نيكو مي‌دانند و قاطبة شيعيان دربارة همه، چُنين عقيده‌اي ندارند و گروهي را مستثنا مي‌دارند.

126- ديوانِ حزينِ لاهيجي، چ صاحبكار، ص 778.