استادِ ذوفنون علّامه ابوالحسن شعرائى تهرانى (1320 – 1393 ه . ق.) – اعلى اللَّه مقامه و ضاعف اكرامه – از علماى بزرگى بود كه در سدههاى اخير كسى را به جامعيّتِ علمى او كمتر مىتوان يافت. نقش او در ترويج و تعالى فرهنگ و معارف اسلامى، بيش از آن است كه از عهده تبيين آن برتوانم آمد. با اين همه، به مصداق الميسور لا يسقط بالمعسور، در فرصت كوتاهى كه بود، اينجانب گفتارى در صد صفحه بهعنوان يادآورِ پارهاى از كمالات و فضايل ايشان فراهم آورد تا بهمناسبتِ سى و دومين سالِ درگذشت آن بزرگوار منتشر شود. بخشى از آن گفتار را كه با موضوع نشريه گرامى عرفان ايران مناسبت داشت به نظر خوانندگان محترم مىرساند.
با عرفان و تصوّف
استاد شعرائى در برخورد با عرفان و تصوّف، شيوهاى بسيار منطقى و معتدل داشتند. نه مانند برخى از شيفتگان عرفان، همه ابعاد دين را تابع آراء عرفا قرار مىدادند؛ و نه مثل مخالفان عرفان، در مقام نفى مطلق آن بودند. مرزها را حفظ مىكردند و در عين پاسدارى از حريم كلام و فقه و شريعت، مكتب و آراء عرفا را بهديده حرمت مىنگريستند و در اين مسير چندان پيش رفتند كه بهتبع جدّشان ملّا فتحاللَّه كاشانى صاحب منهج الصادقين، حتّى از اناالحق گويى حلّاج، تفسيرى موجّه و مقبول عرضه فرمودند؛ و آن را ناشى از توغّل در توحيد و يقين به فنا و استهلاك همه موجودات در وجود حق شمردند.(6) و البتّه اين توجيه از سوى متشرّعانِ متعصّب و ضدّ عرفان كه سخن حلّاج را كفرآميز مىدانستند قويّاً تخطئه شد و مورد نكوهش و حمله قرار گرفت؛ (7) و يك بار يكىشان با لحنى تعرّضآميز خطاب به استاد گفت: آخر چه معنى دارد كه صاحب منهج الصادقين مىنويسد: «يكى از عرفا در مناجات گفت: خداوندا! اين چه حال است كه فرعون انا ربّكُم الاَعْلى گفت و حلّاج اَنَا الحقّ گفت؛ و با آنكه هر دو يك دعوى كردند روح فرعون در اعماق دوزخ است و روح حلّاج در برترين مراتب بهشت؟ هاتفى در پاسخ او گفت: چون فرعون به خودبينى درافتاد و همه خود را ديد و حلّاج خود را در خدا گم كرد. پس در ميانه فرق بسيار است.» اين حرفها يعنى چه؟ استاد گفتند، يعنى:
درِ سراىِ انا الحق دو بوالفضول زدند
يكى قبول و يكى رد شد اين چه بلعجبى است
اگر هم توجيه عقلى و شرعى كلام حلّاج را مىخواهى من در ذيل همانچه نقل كردى نوشتهام. همچنين علىرغم كسانى كه به خيال خود عرفان را از تصوّف تفكيك و اوّلى را مىستايند و دومى را مذمّت مىكنند، استاد شعرائى هيچ پروايى از تأييد تصوّف و ستايش كسانى از پيشوايان صوفيّه – حتّى صوفيّه متأخّر – نداشتند و از آنان – چه در نوشتهها و چه در درسهاى خود – با تكريم فراوان ياد مىكردند. بنيانگذار آيين تصوّف را امام على(ع)؛ و صوفيان نخستين همچون بايزيد بسطامى و معروف كرخى را وابسته به امامان معصوم(ع) مىدانستند؛ و در اين مورد به كلام علّامه حلّى كه در نظر ايشان بزرگترين علماى اسلام بود استناد مىفرمودند – نيز به كلام شهيد اوّل كه بهلحاظ مرتبت دومين فقيه در كلِّ تاريخ شيعه بهشمار مىرود و در كتاب الوقف از اثر بسيار مهم خود الدروس الشرعية فى فقه الامامية، شرايط وقف بر صوفى و خانقاه را ذكر كرده و از جمله اينكه: « والصوفية المعرضون عن الدنيا المشتغلون بالعبادة، و فى اشتراط ترك الحرفة تردد و لا يشترط سكنى الرباط و لالبس الخرقة من شيخ و لازىّ مخصوص.» (8)
يك بار كه در مجلس درس، سخن استاد به اينجا رسيد، من با استجازه از ايشان چند بيت از يك قصيده شهيد را كه به ياد داشتم خواندم؛ همان قصيدهاى كه صاحب روضات درباره آن مىنويسد:« تشهد بغاية ارتفاع الرجل فى مراتب الذوق والعرفان» (9) و اين هم اصل و ترجمه آنها:
بالشوق و الذوق نالوا عزّة الشرف
لا بالدّلوف و لا بالعجب و الصلف
و مذهب القوم اخلاق مطهرة
بها تخلّقت الاجساد فى النطف
صبر و شكر و ايثار و مخمصة
و انفس تقطع الانفاس باللهف
والزهد فى كل فان لا بقاء له
كما مضت سنّةالاخيار فى السلف
قوم لتصفية الارواح قد عملوا
و اسلموا عرض الاشباح للتلف
ما ضرّهم رثّ اطمار و لا خلق
كالدر حاصره مخلولق الصدف
لا بالتّخلق بالمعروف تعرفهم
و لا التكلف فى شىء من الكلف
ليس التصوف عُكّازاً و مَسبَحَة(10)
كلّا و لا الفقر رؤيا ذلك الشرف
و ان تروحُ و تغدوُ فى مرقّعة
و تحتها موبقات الكبر والسّرف
الفقر سرّ و عنك النفس تحجبه
فارفع حجابك تجلو ظلمة التلف
و فارقالجنس و اقر النفس فى نفس
وغب عنالحس واجلبدمعةالاسف
و اقل المثانى و وحّد ان عزمت على
ذكر الحبيب وصف ما شئت واتّصف
واخضع له و تذلّل اذ دعيت له
واعرف محلك من آباك واعترف
وقِفْ على عرفات الذل منكسرا
و حول كعبة عرفان الصفا فطف
و ادخل على خلوة الافكار مبتكرا
وعُد الى حانة الاذكار بالصحف
و ان سقاك مدير الراح من يده
كاس التجلى فخذ بالكأس و اغترف
واشرب واسق و لا تبخل على ظمأ
فان رجعت بلا رىّ فوا اسفى(11)
استاد معتقد بودند نكوهشهايى كه در بعضى از روايات از صوفيان مىبينيم، از قبيل نكوهشهايى است كه – در احاديث معتبر – از علما و متكلّمان شده؛ و همانسان كه نكوهشهاى وارده در احاديث، درحقيقت متوجّه علماى سوء و اهل مجادله است نه همه علما، غرض از آنچه در مذمّت صوفيان وارد شده نيز صوفيانِ دنياپرست است نه همه صوفيان. و بستگانِ بدين قومِ شريف )صوفيان( مانند ساير طبقات، اكثراً صالح و گروهى منحرف بودند.(12) استاد با طعن و تعريض به صوفىكشىهاى دوره فتحعليشاه، انگيزه آن تبهكارىها را ترس حكومت از اين مىدانستند كه تحت لواى تصوّف، قيامى براى سرنگون ساختن حكومت صورت گيرد. و دفاع از دين و مقابله با بدعت را صرفاً پوششى مىشمردند كه زورمندان عصر، انگيزه حقيقى خود را در زير آن پنهان ساخته بودند. در مقدّمه نفائس الفنون با اشاره به حوادث عصر فتحعليشاه مىنويسند:
هر روز يكى از مشايخِ متنفّذ ظاهر مىشد و مردم را شيفته خود مىكرد و شاه بيم داشت كه [وى] به نيروى مريدان – مانند صفويّه – بر مملكت مستولى گردد. خصوصاً كه نام شاه بر خويش مىنهادند – مانند معصومعليشاه و نورعليشاه. فتحعليشاه بيشتر از همين مىترسيد و نقد علما را بر فاسقانِ صوفىنما وسيله برانداختنِ اساس تصوّف ساخت؛ و عامّه سادهلوح را به عداوتِ سالكانِ راه حق برانگيخت؛ و آنان را دشمن دين و خدا و مخالف مذهب جعفرى شمرد؛ با آنكه اساس معرفت حق و دقايق توحيد و طرق تكميل نفس، به بيان محكم و شيرينِ آنان استوار گشت و اصول مذهب جعفرى بهقوّت شمشير آنان مستقرّ شد. او چند تن دورهگرد فاجر و عامى جلف و ناسترده سبلت ژوليدهموى و گداى هرزهدراى را دستاويز كرده، چنان مىنمود كه عرفاى شامخين از اين گروهند. حق اين بود كه [فتحعليشاه] رياضت مشروع و معرفت كاملِ خداوند و تهذيب نفوس را كه تصوّف حقيقى است ترويج مىكرد و بدعتها را برمىانداخت؛ نيك را نيك مىگفت و بد را بد. نه آنكه تصوّف را مطلقاً بد گويد؛ امّا او غرض ديگر داشت. (13)
از مرحوم علّامه طباطبايى هم نقل مىكردند كه با اشاره به آن صوفىكشىها فرموده بودند: استقرار مشروطه در ايران، با همه معايب فراوانى كه داشت – از جمله غربگرايى و بىدينى و لاابالىگرى – اين پيامد بسيار مطلوب را هم داشت كه پس از آن، درويشكشى منسوخ شد؛ و آزادى نسبى براى گفتوگوهاى عرفانى بهدست آمد؛ وگرنه هنوز قتل و غارت سالكان راه حق ادامه داشت.(14) نيز اين طنز دلپذير را حكايت مىكردند كه در دوره فتحعليشاه، يكى از پيروان نورعليشاه را دستگير كرده و به حضور شاه آوردند. شاه گفت: بايد نورعليشاه را لعنت كنى. او پاسخ داد: نور نام خداست (اللَّه نور السّموات والارض) و نمىتوانم لعنتش كنم؛ على هم نام خدا و نام مولى است و العياذ باللَّه نمىتوانم لعنتش كنم. مىماند شاه؛ اگر امر بفرماييد لعنتش كنم!(15)
استاد شعرائى با مشايخ صوفيّه معاصر روابط نيكويى داشتند؛ از برخورد مرحوم حاج شيخ عبداللَّه حايرى صوفى با رضاخان و عزّت نفس و مناعت طبعى كه در برابر او از خود نشان داد، با تحسين ياد مىكردند و مىگفتند كه وقتى بيمار شده بود، طبيب از او پرسيد: شما قند داريد؟ و او پاسخ داد: بلى دو سه كيلو قند در خانه داريم! طبيب به تصوّر آن كه او سؤال را متوجّه نشده گفته بود با قندى كه در خانه داريد كار ندارم خودتان چه؟ او در پاسخ اين بيت را خوانده بود:
كانِ قندم نيستانِ شكّرم
هم ز من مىرويد و من مىخورم(16)
مرحوم حاج سلطان حسين تابنده گنابادى رضاعليشاه قطبِ طريقت نعمتاللّهى گنابادى را نيز كراراً در منزل استاد شعرائى ديده بودم و استاد در گفتهها و نوشتههايشان از دانش و معنويّت و آثار وى با احترام ياد مىكردند.(17) و مىگفتند آقاى تابنده علاوه بر شؤونى كه در عالم طريقت دارند، در علوم شرعى هم مجتهدند و مراجع بزرگ عصر مثل مرحوم آيتاللَّه كاشف الغطاء اجتهاد ايشان را تصديق و تأييد كردهاند. همچنين علم و فضل و تتبّعات مرحوم سيّد عبدالحجة بلاغى )حجّتعليشاه( از مشايخ متأخّر صوفيان نعمتاللّهى را مىستودند و مىفرمودند كه اجتهاد ايشان به تأييد كثيرى از فقهاى بزرگ از جمله مرحوم كاشفالغطاء رسيده است(18) و اگر وارد وادى عرفان نمىشدند و برچسب "صوفى" به ايشان نمىخورد، مىتوانستند از امتيازات شغلى روحانيّت بهنحو اتمّ استفاده كنند. ولى ايشان همه اين امتيازات را فداى گرايشهاى عرفانى خود كردند. در دهه سوم ماه صفر نيز كه در مسجد مرحوم شعرائى – مسجد حوض – پيش از ظهرها مراسم روضهخوانى بود، در ميان واعظانى كه منبر مىرفتند، مرحوم سيّد ابوالفضل كمالى سبزوارى واعظ و منبرى صوفى هم بود؛ و يك بار ميان او و مرحوم حاج شيخ عباسعلى اسلامى سبزوارى از پيروان ميرزا مهدى اصفهانى و واعظ ضدّ فلسفه و عرفان، برخورد تندى روى داد كه با لطف تدبير استاد شعرائى ختم به خير شد.
پا نوشتها:
5- در قديمىترين اثرى كه از استاد به چاپ رسيده و من ديدهام )فلسفه اولى، تاريخ انتشار 1316 ش( نام ايشان "شعرائى" ضبط شده – آن هم سه بار – و در ديگر كتابهايشان نيز گاهى نامشان بههمين صورت و گاهى "شعرانى" ضبط شده؛ و من اوّلى را ترجيح مىدهم زيرا: اوّلاً در لغتنامه دهخدا در فصلى كه به معرّفى اعضاى لغتنامه اختصاص يافته، از ايشان با عنوان شعرائى ياد شده و ظنّ قوى بر آن است كه اين ضبط مستند به اسناد رسمى دولتى بوده است. همچنين در سال 1340 ه . ش. اداره كلّ انتشارات و راديو، كتابى بهنام كارنامه بزرگان ايران منتشر كرد كه استاد شعرائى يكى از مؤلّفان آن بود و در مقدّمهاى كه مرحوم دكتر مهدى بيانى براى معرّفى مؤلّفان آن نوشت، از استاد با عنوان شعرائى ياد شده است. ثانياً عنوان "شعرانى" هرچند مىتواند يادآور نسبت به شِعرى (تخلّص جدِّ استاد) باشد، امّا بيشتر يادآورِ نسبت به شعران )نام دو كوه يكى در موصل و ديگرى در تهامه( است كه ارتباطى با استاد ندارددرحالى كه ضبط شعرائى صرفاً يادآور نسبت به شِعرى است. اميد است با دستيابى مستقيم به اسناد رسمى دولتى (از جمله در اداره ثبت احوال و دانشگاه و سازمان لغتنامه) اين اختلاف بهصورت قطعى حل شود و با ارائه نص، محلّى براى اينگونه اجتهادها نماند.
6- منهج الصادقين، ملّا فتح اللَّه كاشانى، به تصحيح ابوالحسنشعرائى، چاپ تهران، كتابفروشى اسلاميّه، 1378، ج 10، صص 144 – 6 – متن و پاورقى.
7- همان كتاب، به تصحيح سيّد ابوالحسن مرتضوى، چاپ تهران، انتشارات علميه اسلاميّه، ج 10، صص 144 – 6 – پاورقى.
8- صوفيانِ روگردان از دنيا و مشغول عبادت. امّا اين كه مشروط به نداشتن حرفه و پيشه باشد، مورد ترديد است. همچنين سكونت در خانقاه و پوشيدن خرقه از دست شيخ و داشتن لباس خاص شرط نيست – بنگريد به ترجمه و شرح فارسى كشف المراد، ابوالحسن شعرائى، چاپ تهران، كتابفروشى اسلاميّه، 1398 ه . ق. ص 556 – متن و پاورقى.
9- گواه است بر اوج ترقّى اين مرد در مراتب ذوقى و عرفانى.
10- طريقت به جز خدمت خلق نيست به تسبيح و سجّاده و دلق نيست
11- به يارى شوق و ذوق بود كه به مقام عزّت و شرف رسيدند نه گامها را كوتاه برداشتن و خودپسندى و خودستايى.
شيوه اين طايفه (عارفان)، آراستگى به خوىهاى پاكيزه است كه از آغاز به آن متخلّق باشند.
شكيبايى، سپاسگزارى حق، مقدّم داشتن ديگران بر خود، تحمّل گرسنگى و جانهايى كه با اندوه، راه نَفَسها را بزند.
و زهد ورزيدن در مورد هر آنچه فانى است و آن را بقايى نيست – همانگونه كه سنّت نيكان گذشته بوده است.
طايفهاى كه براى تصفيه جانها كوشيدند و تن و كالاى جهان را تسليم فنا كردند.
از اينكه جامههاشان كهنه و فرسوده بود زيانى نكردند – همچون مرواريدى كه صدفى كهنه گرداگرد آن را بپوشاند.
با آراستگى به كارهاى نيكو است كه مىتوان آنان را شناخت؛ نه با تكلّف ورزيدن در آنچه به آن حريص باشند.
تصوّف آن نيست كه تسبيح و عصاى خاص در دست گيرند – هرگز – و فقر آن نيست كه اينها را براى خود شرف بيانگارند.
مرقعى در بر كنند كه زير آن، پرتگاههاى خودبينى و خطا را پنهان دارند.
فقر سرّى است كه نفس، تو را از آن در حجاب مىدارد. حجاب خود را بردار تا ظلمتِ هلاكت از ميانه برخيزد.
از جنس خود جدا شو و جان را در يك دم )نفس( جمع كن؛ از عالم حس غايب شو و اشك افسوس ببار.
دويىها را دشمن بدار و اگر عزم ذكر يار دارى يكى گوى و يكى جوى، و آنچه را مىخواهى وصف كن و به صفات نيكو معروف شو.
چون به سوى او خواندندت در برابر او خضوع نماى و فروتن باش و جايگاه خود را در برابر پدرانت بشناس و بدان اعتراف كن.
با شكستگى در عرفاتِ نرمى و فروتنى بايست و گرداگرد كعبه عرفانِ صفا طواف كن.
بامدادان در خلوت فكر درآى و با صحيفهها بهسوى ميخانه ذكر بازگرد.
اگر ساقىِ مجلس، بهدست خود جامى از باده تجلّى به تو داد، بگير، بنوش و بنوشان و با بخل ورزيدن، تشنگى را بر خود و ديگران مپسند. كه اگر پيش از سيراب شدن بازگردى، جاى افسوس و اندوه است.
) بنگريد به: روضات الجنّات، محمّدباقر موسوى خوانسارى، ج 7، چاپ قم، 1392 ه. ق، صص 16 – 8، اعيان الشيعه، سيّد محسن امين، ج 10، چاپ بيروت، 1403 ه . ق، ص 63.)
12- ترجمه و شرح كشف المراد، ص 556، پاورقى؛ نفائس الفنون، ج 1، مقدّمه، ص 15.
13- نفائس الفنون، شمسالدّين محمّد آملى، به تصحيح ابوالحسن شعرائى، چاپ تهران، كتابفروشى اسلاميّه، ج 1، مقدّمه، صص 16 – 7؛ نيز ترجمه و شرح كشف المراد، ص 514.
14- اين روايت را ديگران از جمله مرحوم آيتاللَّه سيّدمحمّد حسين حسينى نيز از علّامه طباطبايى نقل كردهاند، بنگريد به: روح مجرّد، محمّدحسين حسينى تهرانى، چاپ تهران، 1416 ه . ق. ص 363.
15- اين روايت را آقاى حسنزاده آملى نيز با اندك اختلافى از زبان استاد شعرائى آوردهاند (بنگريد به هزار و يك كلمه، حسن حسنزاده آملى، چاپ قم، 1377، ج 2، ص 459) و در طرائقالحقايق تأليف نايبالصّدر شيرازى (ج 3، ص 203) نيز آمده است.
16- شرح برخورد مرحوم حاج شيخ عبداللَّه حايرى با رضاشاه و اصولاً شرح مفصّل زندگى وى در عرفان ايران، شماره 11، زمستان 1380 نيز آمده است.
17- نثر طوبى، ابوالحسن شعرائى، چاپ تهران، كتابفروشى اسلاميّه، 1398 ه . ق. ج 1، ص184.
18- در مقالهاى كه اينجانب در شرح احوال و آثار مرحوم كاشف الغطاء نگاشته و اميد است بهزودى منتشر شود، در باب گرايشهاى فلسفى و عرفانى وى توضيحات كافى آمده و از اجازات او براى برخى از مشايخ متأخّر صوفيه سخن رفته است