گنجینهٔ سخن
صادق هدایت: فکر زندگی دوباره مرا میترساند و خسته میکرد، من هنوز به این دنیایی که در آن زندگی میکردم انس نگرفته بودم. حس میکردم که این دنیا برای من نبود، برای یک دسته آدمهای بیحیا، پررو، گدامنش، معلوماتفروش، و چشم دل گرسنه بود. برای کسانی که به فراخور دنیا آفریده شده بودند و از زورمندان زمین و آسمان مثل سگ گرسنه جلو دکان قصابی که برای یک تکه لثه، دم میجنبانید، گدایی میکردند و تملق میگفتند.